قسمت پنچم براساس سر گذشت یک خانواده
فاطمه به هوش آمد و به سختی و بادرد وسوزش چشمانش را آهسته باز کرد در بالای…
فاطمه به هوش آمد و به سختی و بادرد وسوزش چشمانش را آهسته باز کرد در بالای…
پدر و فاطمه به سوی موتر ها حرکت می کنند سوار موتر می شوند و منتظر می مانن…
پدر فاطمه از یک طرف نگران فاطمه و زندگی آیند ه اش که به کجاها خواهد رسید …
فاطمه و شوهرش داخل دهلیز خانه می شوند مادر فاطمه که از آشپز خانه بیرون م…
نمی دانم از کجا شروع کنم اما می دانم که بی سرپرست شدن یک خانواده خیلی سخت…
کسی که همه ی دنیای ماست کسی که با غم ما غمگین و با شادی ما شاد می شود تنها …
بعضی از موجودات و حیوانات در زمستان به خواب زمستانی می روند در تابستان و…
مادر من می خواهم از آن دسته زنانی باشم که بتوانم برای مردمم خدمت کنم از م…
غذای خوشمزه بندری هر چه تند تر باشد طعمش خوشمزه تر می شود ساندویچ بندری …
مسعود حمام رفت من هم یک صبحانه خوشمزه آماده کردم و بر سرمیز چیدم بالا به …