بهشت زمینی
وارد خانه شد... همه جا تاریک , تیره و کدر به نظر میرسید... دستش را به طرف دیو…
وارد خانه شد... همه جا تاریک , تیره و کدر به نظر میرسید... دستش را به طرف دیو…
فردا روز بزرگی برای او بود... تمام کارها روبراه بود... همه خوشحال و خندان...…
قدم هایم را در بیابان های خشک و گرم احساس میکنم... خورشید در وسط آسمان خود…
وقت رفتن بود.... کوله بارش را بست و راهی سفر شد... اینجا خاطراتی کنج مغر ودل…
پیر که میشوی.... همه ی دنیا رنگ وبوی دیگری را به خود میگیرد... آنقدر زود جوا…
دیگر دلم نه صبح میخواهد... نه شب های سیاه و ستاره های سفید را... دیشب سر سفر…
وقت تمام است... تمام لحظه های عمرت رو به پایان است.... همین لحظه هم تمام شد..…
این روزها بیشتر از گذشته ها به خودم بها میدهم... دلم را مد نظر میگیرم... دل…
آدم های ساده را دوست دارم... وقتی بی پرده از تو لب به خوبی می گشایند... وقتی…
عکس ها خیلی وقت است که در دفتر زندگی بسته شده است...عکس های کودکی... عکس ها…