دست های بیکران
دست هایت را هرشب قبل از خواب میبوسم... دست هایت خوشبوترین دست های عالم اس…
دست هایت را هرشب قبل از خواب میبوسم... دست هایت خوشبوترین دست های عالم اس…
خورشید از پشت پنجره لبخند زنان به من چشمک میزند... چشم های بسته ام را آزار…
خودم را روبروی آینه میابم...چشم هایم را به هم میمالم... و برای رفتن به مکتب…
سالهاست که کور شده ام...و مرا به جرم ندیدن دست و پا چلفتی لقب دادند... و مرا…
این روزها آدم ها با من مهربانی میکنند... به من هدیه میدهند و مرا بخاطر کار…
یک دختر... با دشتی پر از آروز... دل می بندد به آنطرف کهکشان دنیا... که مملو ا…
وقتي لبخند ميزني... همواره لبخندي از جنس گل هاي بهشتي بر روي لب هايت پخش م…
دستهایم خالیست... خالی تر از یک دل ... رها تر از باد... دست هایم را به دل باد …
امروز صبح وقتی مادرم موهای بلند سپیده را می بست... من کنار او نشسته بودم و…
این روزها وقتی باران میبارد... چترم خیس خیس میشود... یخ میزند... اما دم نمیز…