روی پله های خانه
از مدرسه که برمیگشتم... با دوستانم غرق صحبت و خنده بودم.... و یادم نبود که ص…
از مدرسه که برمیگشتم... با دوستانم غرق صحبت و خنده بودم.... و یادم نبود که ص…
به دنبال کودکی هایم میگردم.... دیرگاهیست که بزرگ شده ام... دنبال افکار بچه …
عروسکی که سالها در کنار دختری زیست .... که عاشقانه دخترک او را سالها بوسید…
مترسک تازه درست شده را ... که از کاه و چوب درست کرده بودند... وسط یک عالمه گ…
تکرار آدم ها مانند ورق های دفتری است که هر بار تکرار آن باعث میشود تو بهت…
روز سردی است..... باران میبارد.... و برف همه جای دنیای آدم ها را سفید کرده اس…
یادگار از سالهای شرین عمر یک آدم..... و دوباره باز میشود دفتری که پر است از…
لحظه هایی که چای داغ با دستان مهربانت میریزی .... تمام وجودم تمنای خواستن…
در گلویم حرف هایی است... که سالهای زیادی را به حرمت دیگران خفه شدند حرف ها…
خدایی شدنت مبارک... ای بنده خاکی ... و ای آدمی که آدمیزاد نام گرفت خدایا .....…