به حرفهای پیر مرد فکر کرده بود و به چیزی که خودش به ان رسیده بود .
چشم هایش را بسته بود و به حرف پیر مرد گوش میدادِ گفته بود که باید پاک بما…
چشم هایش را بسته بود و به حرف پیر مرد گوش میدادِ گفته بود که باید پاک بما…
انگار همین دیروز بود که به خیابان ها ریختیم و اواز شادی سر دادیم و کودکا…
قصه قصه یک روز بارانی نیست که عاشقی دست معشوقش را در خیابان رها کرده باش…
سیگارش را محکم تر و نفسش را بلند تر می کشید و دود را در سینه اش حبس می کرد …
زمستانپیر مردی ایست اخموبا دستان زخمتبا لبانی ورم کردهنشسته کنج اتاقذل…
از لغزششبنم های چارده سالگی اتروی ایوانتاب میخوردلبخندهای زنانه ایدر ه…
مایلز اسکات کودک مبتلا به بیماری سرطان خون اروز داشت که نقش بت من را باز…
به یک طمع تلخ می اندیشی . به یک شیار چرکین که از میان ستون فقراتت راهش را …
به بعضی شکل های ناممکن فکر میکنی و سرت را میان افسرده ترین نرده های زندگ…
از میز نهارخوری خانوادگی اش چیزی جز دو تا لاستیک پنجر باقی نمانده بود . ا…