آن شب نرگس وطاهرتصمیم گرفتندکه خوشی شان رابه دیگراعضای خانواده بگویند.می خواستنددیگران را نیزدرخوشی خودسهیم بسازند.ازازدواج نرگس وطاهرچهارسال گذشته بودولی آنهادارای فرزندی نشده بودند. بعدازتداوی ودرمان زیادنرگس باردارشده بود.وقتی اعضای خانواده شان ازاین موضوع آگاهی یافتندخوشحالی بسیارکردند
دوران بارداری نرگس به خوبی سپری می شدتااینکه روزتولدطفل فرارسید.نرگس ازدردبه خودمی پیچیداورابه شفاخانه بردند.همه مضطرب ومنتظرشنیدن خبربه دنیاآمدن نوزاد بودند.بیشترازهمه طاهرناآرام وپریشان بود
یک ساعت،دوساعت گذشت تااینکه طفل نرگس متولدشد
اما نرگس به اثرپایین رفتن فشارش جانش راازدست داد.صدای ناله وشیون تمام شفاخانه رافراگرفته بود.کسی باورنمی کردکه عروس جوان فامیل دیگرنیست . باچشمانی پرازاشک ودلی پرازغم به خانه برگشتند.طاهربه درودیوارمی زدوگریه میکرد.نمی توانست رفتن همسرمهربان ودوست داشتنی اش راباورکند.روزهای زیبایی راکه بااوسپری کرده بود به یادش می آمد.درهمین هنگام صدای گریه نوزادبلند شد.طاهربه محض شنیدن صدای اوسر وپایش راخشم فراگرفت.ازاوبیزارشده بود.اوراباعث ازبین رفتن همسرش میدانست. نمی خواست اوراببیندوصدایش رابشنود.خواهرطاهرازطفل نگهداری میکردومتوجه اش بود
ازوفات نرگس بیست روزگذشته بودولی هنوزبرای طفل نامی راانتخاب نکرده بودند.شبی پدرطاهرروبه همه کردوگفت: نصیب وقسمت کارش رامیکند.نمی توان همیشه لباس عزاو ماتم به تن داشت،طاهرجان بهتراست که برای طفلت نامی انتخاب کنی.هنوزحرف پدرش تمام نشده بودکه طاهرازجایش بلندشدوگفت: من فرزندی ندارم،خود دانید.مادر طاهر که اشک درچشمانش جمع شده بودگفت: عروسم وقتی زنده بودبه من گفته بودکه دوست دارد نام پسرش را سیاوش بگذارد.پس ماهم وصیتش رابه جاکرده ونام طفلش راسیاوش می گذاریم
سیاوش روزبه روزبزرگترمی شد.پسری دوست داشتنی وشیرین زبان شده بود
پدرکلان، مادرکلان وعمه مهربانش درتربیت ونگهداری اوتوجه زیادی داشتنداماطاهرکمترین توجهی به اونداشت.طاهربه همه وصیت کرده بودکه به سیاوش بگویندپدرومادرنداردویتیم است. سیاوش پدرش را به عنوان کاکایش می شناخت واورا کاکاطاهرصدامیکرد.طاهر خودرااز چشم سیاوش دورنگاه میداشت.سیاوش به محض اینکه پدرش رامیدید خندان ودوان دوان به سویش می آمداماطاهراورابابدخلقی ازپیش خودمی راند
روزهاازپی هم می گذشت.طاهرکه هنوزعشق همسرش دردلش زنده بودحاضربه ازدواج مجددنشدهبودوزنده گی اش رابه تنهایی سپری میکرد.سیاوش هفت ساله شده بودوبایدشامل مکتب می شد