قسمت( اول ) دوقلب پائیزی:
در یک سرزمین دور دست خانواده ای زندگی میکرند که صاحب یک دختر وپسر بودند. اولادها این خانوادۀ کوچک برای مادر و پدرشان خیلی عزیز و دوردانه بودند وپسرشان از خواهرش 3 سال بزرگتر بود ومکتب هایشان به هم نزدیک بود. نام پسرشان امید ونام دختر شان آرزو بود. امید همیشه در زمان رفتن به مکتب نخست آرزو را به مکتبش میرساند بعد خودش روانۀ مکتب میشد.آنها به هم خیلی مهربان و وابسته بودند.
یک روز که آرزو با امید از مکتب بسوی خانه میآمد دچار یک دل دردی شدیدی شد. بعد در خانه مادرش برایش دارو داد و حالش بهتر شد. بعد از 2، 3 هفته آرزو دوباره دل دردش گرفت و والدینش آنرا به شفاخانه انتقال دادند. بعد از معاینات، داکتران تشخیص دادند که آرزو اپندیست شدید دارد و باید عملیات شود. اورا بستر ساختند. زمانیکه آنرا عملیات میکردند داکتران به والدینش گفتند که آرزو به خون (0 آراچ +) نیاز دارد وقتیکه مادر وپدرش این را شنیدند مات ومبهود مانده بودند که چطور گروپ خون دخترشان 0 بوده میتواند در صورتیکه گروپ خون مادر پدرش ( آ و بی) است. با یک دنیا نگرانی وغصه برای نجات زندگی اش خون 0 آر اچ + خریداری کردند. بعد از چند ساعت بیهوشی، آرزو دوباره چشمان زیبایش را بسوی مادرش باز نمود. مادرش که از صحتمندی دختر نازدانه اش خوشحال بود اما اینکه آرزو دختر کی بود او را به تحمل سخترین درد زندگی وادار میکرد. آرزو با زیرکی از مادرش میپرسید: مادر جان منکه خوبم چرا چشم هایتان لبریز اشک های درد است مگر شما خوشحال نشدید؟ تا این را گفت مادرش زود جواب داد نه دخترعزیزم چطور خوشحال نباشم. تو را که خوب میبینم اشک های شادی از چشمانم سرازیر میشود. بعد از یک روز داکتران به آنها اجازه مرخصی دادند. از آنروز به بعد آرزو دیگر خواب راحت به چشمان مادروپدر مهربانش ندید، آنها همیشه ناراحت بودند او احساس میکرد یک رازی که نمیخواستند او و برادرش از آن خبر دار شوند گل لبخند را از لبان والدینش ربوده است. او مدام کنجکاو و نگران بود که بداند تا اینکه یک شب ازگفتگوی پنهانی مادر و پدرش باخبر شد.
ادامه دارد...
(نوشتۀ از: (سمانه ضیأ