بر اساس سرگذشت یک خانواده

Posted on at


نمی دانم از کجا شروع کنم اما می دانم که بی سرپرست شدن یک خانواده خیلی سخت است آن هم که بیشتر اعضای یک خانواده دخترانی باشند که جز از خانه و مکتب جایی دیگر را راهش را بلد نباشند و تا فروشگاه منطقه شان را  ندانند در کجا ی منطقه قرار دارد خانواده یی بودن 6 خواهر و یک برادر در گوشه یی از شهر کابل زندگی می کردنند وضع مالی خوبی نداشتند پر خانواده بنا  خانه ها بودانواده  زنی بی سواد بود پسر خانواده  هما چون حرفه خاصی نداشت از مکتب هم به علت نداشتن وضع مالی خوب بیرون شد تا صنف ده مکتب خواند دیگر با آرامش نمی توانست درس بخواند چون فضای خانه مغشوش بود و به گفته ی  خودش درس خواندن به یک آرامش و مادیات و امکانات حداقل مختصر نیاز دارد

که ما هیچ کدامش را نداشتیم همیشه باید برای هر چیزیی غصه اش را می خوردیم به همان دلیل خواهر بزرگم را پدرم به شخصی که هم سن سال پدرم بود دادیم و خواهرم  هم  به خاطر ما و وضع  بد مان قبول کرد و از خودش و خواسته هایش برای همیشه خداحافظی کرد تا ما برای مدتی در آرامش باشیم آن شخص هم از آن عده آدمایی نبود که بخواهد خواب های خواهرم را به حقیقت بپیوندت به هر حال خواهرم همه یاین چیز ها را می دانست چون او یک آدمی بود هم سن پدرم و حال و حوصله ی رفتارهای وآرزوهای افراد سن پایین تر از خودش را نداشت اما خودفاطمه قبول کرد ما آن مرد را زیاد نمی شناختیم همسایه ما که وضع مالی و خانه ی مارا دیده بود دل به حال ما مثلا سو ختاند و یک خواستگار برای خواهرم پیدا کرد

گرچه  پسر خاله هایم خواستگار خواهرانم بودن اما آن ها هم از وضع مالی چندانی برخوردار نبودند خواهر بزرگم ترک تحصیل کرده بود و تا صنف پنچ درس خوانده بود آن هم به خاطر وضع زندگی ما و مادر مریض حالم که کمی ناراحت می شد غش میکرد آن هم بخاطر ناراحتی های عصبی زیادی که دیده بود به هر حال خواهرم ازدواج کرد و یک خانه نسبتا خوب را  سر سفره عقددامادمان به نام خواهرم کرد  و ما هم کوچ خود را بردیم به آن خانه و خواهرم در یک خانه ی دیگر ه در روستا بود رفت ولی در آن خانه و آن روستا که رفت تازه فهمید این مرد ما را گول زده و دو خانم دیگر دارد که در آن خانه کلان زندگی می کنند و او هم باید زندگی کند فاطمه 6 ما بیشتر دوام نیاورد و سکوتش با آمدن به شهر شکست و حیله ی آن همسایه که پول گرقته بود و این مرد را خوب و بدون زن پیش ما جلوه داده بود و این که  فاطمه نخواست ما را دوباره غمگین ببیند توانست شش ماه زندگی سختی را در آن خانه با ظلم های  زنان آن مرد بگذراند و سکوت بخاطر خانوادهاش اختیار کند

و روزی که مر اخیال کند فاطمه از زندگی کردن با او و زنانش راضی به نظر می رسد و بتواند کمی سرش اعتماد کند و به او بگویید و پیشنهاد  بدهد که می رویی به پیش خانوادهات به کابل فاطمه که دیگر تمایش را از  آمدن به کابل بسته بود با خوشحالی و ذوق می گوید چرا نه اما  با تهدید های شوهرش که از وقت آمدن به این خانه شوهرش کرده بود که اگر به خانواده ات چیز یی بگویی خانه شان را پس میگیرم و پول هایی که به آن ها دادهام و کاریی که برای برادرت دادم همه ی این ها هیچ می شود با این درد فاطمه سکوتش را دو باره اختیار می کند و با ناامیدی  به شهر همراه شوهرش که هم سن پدرش است می رود

فاطمه یک خواهر معلوال هم دارد که از دست و پا و گپ زدن محروم است فاطمه به همه ی اعضای خانوادهاش فکر میکرد  بخصوص مادر و خواهر معلولش به شهر می رسند شوهر فاطمه کمی میوه از روستای خود آورده برای خانواده فاطمه آنها به خانه می رسند ودر را خواهر کوچک فاطمه باز می کند و با نا باوری چند لحظه به فاطمه و شوهرش خیره می شود فاطمه خواهر کوچکش را بغل می زند و فشار می دهد  و کبرا هم دست دامادشان که مثل پدرش برایش هست را ماچ می کند و آنها را به خانه دعوت می کند

   

 

                              ادامه دارد



About the author

ElhamSalehi

I have Done my Diploma in health but beside of my special degree i am writing and also doing buisness with my hasband the buisness that we start is the first and legal cosmatics and fragrance company register with Governament of Afghanistan i am really interst and love my Afghan…

Subscribe 0
160