امروز وقتی جوانی را میبینی متوجه خواهی شد که در چشمانش نا امیدی شعله میزند، این شعله ها چنان سوزنده است، که در آتش این شعله دارند میسوزند و زمانی از آتش درون انها جامعه خواهد سوخت... زمانی که در روی زمین راه میروند پاهایشان را به دنبال خود میکشند بجای اینکه انها احساس کنند زمین دارد سنگینی آنها را به شانه میکشد و متحمل میشود آنها سنگینی زمین را در روی شانه هایشان احساس می کنند، آیا این سنگینی رویشانه هایشان برداشته خواهد شد؟ یا در زیر این سنگینی کمر شان خواهد شکست؟
وزمانیکه نسیم ملایمی می وزد آنها را آن نسیم ملایم به حرکت در می آورد، نمیتوانند آنها در روی پاهایشان ایستاده شوند و نمیتوانند از این نسیمی که با ملایمت می وزد یک نفس تازه بگیرند اما متاسفانه آنها با آن نسیم ملایم به حرکت در می آیند وای اگر طوفان شود چی خواهد شد! اگر طوفان شود دیگر پاهایشان در روی زمین نخواهد رسید؟ آیا در آسمان گم خواهند شد؟
آنها در امواج نور و روشنی خورشید در حرکت اند اما فقط سایه خود را میبینند انگار سایه، سایه خود هستند چون آنها به مانند سایه به دنبال سایه خود در حرکت اند و نور را نمیبینند! آیا خود آنها نمی خواهند ببینند؟ یا دولت روی آن نور سایه افکنده است؟ چون ابر در مقابل خورشید روشن آرزو ها امید ها و آرمان های انها، و از یک آسمان پر نور و روشن یک آسمان برفی و یک زمین یخ زده درست کرده است و مانع قدم برداشتن این جوانان شده است
و این تاریکی محض که دنیای آنها را متلاشی کرده است نمی گذارد ساعت را ببینند، ببینند که چگونه ثانیه ها، دقیقه ها، ساعت ها، روزها، هفته ها، ماه ها، سالها در گذر است و بفهمند عمر شان بیهوده دارد از دست شان میرود...بدون اینکه بدانند چگونه اینگونه شد... در تاریکی آنها تنها سردی را احساس می کنند چون کدام حرارتی از نور و روشنی خورشید در تاریکی به آنها نمیرسد...ا
جواب ناامیدی جوانان را کی خواهد داد؟ آیا اصلا کسی هست که جواب شان را بدهد ؟