شاید بودن من در این دنیا صفحه دیگری در تاریخ خانواده ام رقم میزد ولی من با سختی های زیادی مواجع شدم بلی شاید اگر شما در این خانواده بودید از خدا میخواستید که شما را هیچ در این خانواده نمی داد در خانه ما انگار با زن بر خورد دیگری صورت می گرفت در این خانه کسیکه اسم زن بالایش بود وظیفه اش کارهای داخل خانه بود زن باید اولاد بزرگ کند خدمت شوهر را کند این ها بود وظیفه زن ولی من این طور فکر نمی کردم هزارها امید و آرزو در دلم داشتم نمی خواستم تا بزرگ شویم پدرم مارا عروس کند .این ها را نمی خواستم دلم می خواست برای خود کسی باشیم به جای برسیم به حقوقم طبق حقی که خداوند داده است.رفتار نشود.
علاقه زیادی به درس وتعلیم داشتم پیش مادرم رفتم گفتم مادرم به پدرم بگوید که من را بگذارد مکتب بروم ودرس بخوانم مادرم سرم رادست کشید گفت دخترخوبم تو خودت نمی دانی پدرت چی جور است. آیا من میتوانم برایش بگویم خودت که میدانی .من که دخترهای همسایه رامیدیدم که به مکتب میروم برای درس خواندن حسرت زیاد می خوردم که آن میتوانستن درس بخواند ومن نمی توانستم ودر خانه ما تنها پسرها میتوانستن درس بخواند من از پدرم بسیار میترسیدم وقتی او رامی دیدم زبانم از حرف باز می ماند اگر ما اشتباه می کردیم پدرم همراهی ما دعوا نمی کرد فقط مادرم را عذاب می داد به همین خاطر هیچ وقت نمی توانستم حرفی بزنم تا اینکه تقریبا کلان تر شدم باز هم این آرزو را داشتم که درس بخوانم اینطور هم نبود که تنها خانواده ما اینطور باشد بلکی در تمامی فامیل های ما همان طور بود وپدرم در تمام قوم از همه زیادتر پایبند این حرف بود آیا من می توانستم آن را تغیربدهم مشکل بود سال دیگه نو می شد باز هم بهار زیبائی می آمد منم با یک شور وشوق دیگه به این بهار می دیدم شب دوم بهار بود دیدم که پدرم کمی سر حال است لرزان لرزان پیشش رفتم گفتم پدر جان می شودمن را بگذارید مثل دیگر چادر ت به مکتب بروم و درس بخوانم پدرم به طرف من دید گفت نه نمی شود ما به داخل قوم وخیش عزت وآبرو دارم اگر تو به مکتب بروی تمام قوم بر ما می خندند آبرو من زیر سوال می رود .پس بایک ناامیدی برگشتم وآمد م داخل خانه دیگر اشک از چشمانم جاری شده بود ویک ندای غیر ارادی از گلونم بیرون شد تا اینکه من را خواب برد مادرم هم همراه من داخل خانه دیگر گریه می کرد بالا خره این شب هم گذشت هر روز یک کتابچه را می گرفتم یک cc می کردم نقاشی هایم
یک معنی خاصی داشت چون همه از سوزدلم بود آیا پدرم تصیمم اش ر ا عوض نمی کرد یک شب از کردن یک عالم کار خانه و خدمت کردن برادرانم که فارغ شدم داخل اتاق آمدم دفترراگرفتم وشروع کردم دردهایم را به نقاشی کردن انگار نقاشی کردن دلم را آرام می کردوبه من آرامش می داد بعدا مرا خواب برده بود پدرم در وقت تیر شدن مرا دیده بود وبالای سرم آمده بودفردای آن روز برایم گفت چادر ت را به پوش می خواهم جای ببرمت من رابرد و به مکتب شامل کرد .من که از خوشی نمی دانستم که چه قسم جاده وسرک راطی می کنم بعد از آن روز خوش شانس ترین آدم روی زمین شدم وقتی با برادرانم در یک سطح می ایستادم از آنها کم نبودم نمی توانستند مراتحقیر کنند .زندهگی کردن برای من معنی خاصی داشت.