دریک دهکده ای یک دختری باپدروبرادرش زندگی می کرد اومادرش رازمانی که برادرش تولد شد ازدست دادواو11سال سن داشت ازهمان زمان او امور خانه را به عهده داشت،وبه پدرش در زراعت کمک می کرد.
پدرش پیر مردی آرام وبا محبت بود واوزمین کوچکی درپهلوی خانه داشت درآن کار میکرد.آن دختر از این که نتوانسته بود مکتب خودرا ادامه دهدغمگین بود ونمی خواست برادرش هم مثل اوشود.اوبرادرش رادرمکتب شامل کرد وتورابه خواندن درس تشویق می کرد.زندگی اش همین قسمی میگذشت،وکم کم سنش بالا میرفت وآن دختردیگربزرگ شده بودو17سال سن داشت .
اوروزی برای خریدن مواد خوراکی به دوکان بزرگ دهکده رفت درآنجامردتجاری رادید که برای تفریح به آنجا آمده .اوبعدازخریدن موادمورد نظرمی خواست به خانه بازآیدکه آن مرد اورا نگهداشت واز او پرسیدنامت چیست از کجاهستی وازاین قبیل سوال ها.دخترک که بسیارترسیده بودبدون جواب دادن به سوال های آن مردراه فرار را درپیش گرفت وباسرعت ازدوکان بیرون شد وبه طرف خانه رفت.
آن مردبرای فهمیدن که آن دخترکجازندگی میکند،افراد خود رابه دنبال آن دختر فرستاد وآنها خانه اش رادیده وبه نزد زئیس خودآمده وگفتندکه آن دخترکجازندگی می کند
.
آن مرد فردای آن روز به خانه آن دختر آمد ودروازه را زد،دختر آمده ودروازه راباز کرد وآن مرد رادید دختر زیاد ترسیده بودوگفت شما؟کاری داشتید؟
آن مردبازهم دوباره ازآن دخترسوال کرد،دخترهم که بسیار ترسیده بودوازاین که درخانه تنها بود ناچار ماند وبه سوالهای آن جواب داد،آن شخص ازدخترک زیادخوشش آمده بود وبرایش گفت که امشب ما به خانه ات می آیم به پدرت بگو،وبعدرفت
.
ادامه دارد..................