1330حرمسرای خان سال های 1340

Posted on at


 


این داستان واقعی وضعیت حرمسرای یکی از خوانین کشور است که توسط یکی از خدمتکاران خان بیان گردیده است که باعث آگاهی بانوان نسل جوان ما از شرایط آن زمان میگردد


او خان فیودال بود و به خان بودنش مینازید و چون شاهین برفراز مزارع و قریه ها حرمسرایش با چشمان بی رحم و پنجه های تیز و خون آلودش پرواز میکرد چشمان زنبار و هوس آلودش در همه وقت در جستجوی کبوتران چاهی و خانگی و پرنده های سپید و طلایی با بال های سیاه و چشمان مست و زیبا و دل انگیز بود او در جستجوی هوس های نفس سرکش و روح طغیان زده اش و عطش سیری ناپذیر شیطان درونش گرفتار و در جستجو چهره های متنوع سپید سبزه و گندمگون و دست و پاها و ساق های بلورین دیوانه وار میگشت و در ذهن هوس آلودش موهای پرپشت ابریشمی سیاه و طلایی را میپسندید



و در نگاهش جز غرور، تکبر، خودخواهی، خشم و نفرت چیزی دیگری دیده نمیشد او خود را عقل کل و امیر قریه خویش میدانست دختران و زنان جوان و زیبا روی قریه اش را با پول نفوذ قدرتش از خانواده هایشان میگرفت او زنی یا بهتر بگویم یک کنیزی به هوسرانی هایش میگرفت وبه ظاهر به حرامسرا، اما به زندانی با دیوارهای بلند و درب آهنی بزرگ روانه میساخت و انگار به خانه بخت میاورد و در واقعیت از دیوار های بلند از هر خشت و چوب ساختمانی از دروازه ها و پنجره های نفرت درد و غم بر فضای حرمسرا میبارید و هر ذره خاک حویلی به مالکش دعای نابودی نیستی سرش را میکردند ا


مجلس هایی که در خانه او گرفته میشد درد آور و ساکت بود فقط تنها خودش حرف میزد و دیگران از ناظران  نوکران و ملا امام و حتی فرزندانش باسر و گردن حرف های او را تائید میکردند کسی جرات رد نظریات و پیشنهادات او را نداشت والدین خانم های خان وقتی به دیدار فرزندانش می آمدند بر اساس فرمان خان مردهای شان تنها در مهمانخانه میتوانستند دختر و نواسه های شان را ببینند و اجازه داخل شدن به حرامسرا را نداشتند حتی فرزندان جوان و بالغ خان به صورت دزدکی به دیدار مادر و خواهران شان موفق میشدند


و اکثریت اقارب خانم ها دلسرد شده تا لحظه مرگ به دیدار دخترانشان نمیرفتند و هر کی تلاش داشت از فحش و بد زبانی خان خود رادر لاک نا فهمی پنهان کند تا خاطر خان ازرده نشود و مورد قهرش قرار نگیرد ملا قریه سعی داشت همیشه در نمازها که رکعت هار ا زود خلاصه کند با دعای خیر در حقیقت تمام مردم را از وجود متکبر نجات دهد کوچکترین خانم یا سوگلی خان دارای امتیازات کامل بود تا امدن نو عروس جدید بود . خانم های اولی و دومی تا چهارمی از دید خان افتاده بودند و حیران و ماتم زده به روزگار و سر نوشت خویش غرق بودند و در اتش دوری و دیدار اقارب شان میسوختند ارباب پنج خانم داشت که خانم اولش زن بی پیرایه خاموش و همیشه لبخند تلخی از روزگار بر لب داشت شکایت نمیکرد او با تلخی ها و ناسازگاری روز گار زندگی را با دو پسرش سپری میکرد و در مایوسی و ناامیدی در یک شب سرد زمستانی عمرش را به ارباب داد و با چشمان اشک الود و تنی لرزان زندگی را وداع گفت...


خانم دومی که واقعا در زیبایی قد و اندامش ثانی نداشت به عاشقی او را ارباب گرفته بود در اثر بی اعتباری و عدم توجه به یک اسکلت تبدیل و اثار کمی از زیبایی اندام و صورتش دیده میشد و دو فرزند داشت چون غرور داشت و عادت به سر خم کردن نداشت ارباب او را به دست فراموشی سپرده بود و او با کوهی غم و ناراحتی در بستر بیماری به حالت فجیع جان به جان افرین دادو تمام ارزوهایی را که داشت با خود به گور بود خانم سوم زنی ارام متین و از خانواده محترم بود و زیبایی خاص خود را داشت  فقط دو فرزند داشت اما هرگز به ارباب روی خوش و احترام خاص اقا را نمیکرد تا در یکی از روز های گرو و سوزان تابستانی که غول هوس اقا به غلیان امده بود زن اصلا به او اعتنائی نکرد او چون حیوانی درنده با لگد و مشت و کوبیدن سر و صورتش به درب خانه او را مجروح و زخمی و خون آلود ساخت و در اثر ضربه به سرش دچار هواس پرتی شد و بالاخره پدرش او را با خود برد و در اخرین لحظات عمر دیدار خانواده پدر و مادرش را کرد و جا به حق داد


 اما زن چهارمی که در زمان جوانی سوگلی اقا بود و از خانواده صاحب نام بود بیمار گونه با ارباب پیش امد میکرد و او در دنیای تاریک و اندو ه زده حرامسرا جان به حق سپرد


 مردی سالخورده که چوب و هیزم برای تنور خانه و اشپر خانه روزانه میاورد وقتی به او شکایت و درد دل میکردند با لبخند زهر آلود میگفت: ما بد بخت روزگاریم که محتاج چنین خانی شده ایم او اگر مهربان میبود دنیای من و تو و حرامسرایان به شادی و خوشی سپری میشد حالا اگر او جان از جان ما بگیرد چاره چیست جز صبر و تحمل و با این که میگویند با خدا داده گان ستیزه مکن خدا داده را خدا داده است اگر او ظالم  است یا مهربان ما چی کرده میتوانیم


بالاخره بعد از اینکه اینقدر ناله نفرین مردم را به دنبال خود کرد نتوانست با این قدرت و پولی که دارد جلو عزرائیل را بگیرد و ارباب در اثر بیماری ناگهانی جان به عزرائیل تسلیم کرد از مردن و رفتن این خان از این دنیا هیچ کس نوحه و ناله سرایی نکرد و همه از شنیدن خبر مرگ او با خوشحالی شکر خدا را به جا اوردند...ا



160