کمترین بنده بود مهر گل روی ترا مه دهد خط غلامی رخ نیکروی ترا
سرو شد پی سپر فاخته ز آنروز که دید در چمن جلوه کنان قامت دلجوی ترا
سزد از رشک قدح زار چو مینا گویم تا بکی بوسه دهد لعل سخن گوی ترا
زاهد از فبله و محراب فراموش کند در نماز از نگرد طاق دوا بروی ترا
مردن از هجر توام به که به محفل بینم با رقیبان دغا عارض نیکوی ترا
بوی شببوست که شرم برون می آید تا که بر دست صبا نگهت گیسوی ترا
لعل خون در جگر کوه بدخشان گردد مخفی گروص کند لعل سخن گری ترا