چه زیباست با یار بودن...
حدیثه از غربت خسته شده بود، اما نمی توانست از پارچه قلبش دوری نماید .
او با شانه های خمیده و کمر شکسته همراه خانواده اش دوباره رهسپار افغانستان شد ، بدین آرمان که شایدروزی افکار فرسوده پدرش تغیر کرده و بتواند لحظات زندگیش را با یگانه دلدارش سپری نماید.
افسوس که آن آرزوها جز خیال چیزی نبود او باید در دنیای حقیقی زندگی فلاکت بار خود را می گذراند.
حدیثه با هزاران حسرت امید زندگی را تنها گذاشته و باید تن به ازدواج که هرگز مطابق به خواست اش نبود ، ازدواج که به خواست پدر بیمارش بود تن داد.
حدیثه شب ها خود را لعنت می فرستاد که روزگار به کاظم وعده های که هرگز نتوانست جامه عمل بپوشد و تکه های قلب خود را از شکستگی نجات دهد.
کاظم 24 ساله غنچه عشق خود را با حدیثه در اولین دیدار شگوفان ساخت
خانم برادر کاظم سبب پیوستگی این دو رشته بود، بزودی آتش عشق این دو جوان شعله ور شد،کاظم پس از مدتی خواستگار فرستاد تا به این وصلت رسمیت بخشد، اما پدر حدیثه به این وصلت رضایت نداد .
کاظم هرچه داد فریاد کرد جایی را نگرفت و دل سنگ پدر حدیثه نرم نشد پدر هوای دیار خودش کرد ، رخت سفر بست حدیثه و کاظم هردو با چشمان گریان عهد بستن که در برگشت به کشور هردو ستاره بخت شان را گره زنند .
کاظم پس از یک سال راۀ حدیثه را در پیش گرفت جاده به جاده ، کوچه به کوچه سراغ منزل حدیثه را گرفت تا مگر دل سنگ پدر حدیثه را نرم گرداند .
سرانجام سراغ او و خانوده اش را دریافت ، اما ناوقت بود دیگر سراغی از حدیثه نبود پدرش او را به پسر دیگر عروسی نموده بود .
حدیثه اینبار قربانی ازدواج اجباری گردید خانواده اش او را با یکی از زورمندان جبرا نامزد کرد، بزودی مراسم عروسی بر پا شد حدیثه را به یکی از ولایات دور دست بردند.
وقتی کاظم از این مرثیه با خبر شد تاب نیآورد مدت کوتاه در عمق خیالات رفت و با خود زمزمه کرد :" چهزیباست با یار بودن ، و چه دردناک است بی یار بودن".
با همین طرح زیبا زهر را نوشید و با دنیای هستی دنیای فانی را وداع گفت.