- آکا
آيا شبي كه يك نابغه بهدنيا ميآيد، شب خاصي است؟ آيا قدرت جاذبه ماه در آن نقطه از زمين بيشتر است؟ آيا در آن زمان يك شهاب سنگ روي آسمان مهتابي خط طلايي مياندازد؟ هيچكس نميداند چون نابغهها نه از خانههاي اشرافي و نه از ميان روشنفكراني كه به آسمان خيره ميشوند كه از دل درد بيرون ميآيند. هارلم محله فقيرنشيني در نيويورك است. جمعه ششم ارديبشهت ماه سال 1319(25 آپريل 1940). سالواردور مهاجر ايتاليايي و كارمند ساده بيمه و رز همسر خانهدارش در اين روز صاحب فرزند پسر ريز نقشي شدند كه نامش را آلفردو جيمز گذاشتند. آنها با وجود اينكه به كشور فرصتهاي استثنايي آمده بودند اما هنوز ريشههاي فرهنگ خود را با خود داشتند. پدر و مادر آلفردو مثل ديگر ايتالياييها آدمهايي مذهبي و بسيار معتقد بودند. آلفردو جيمز با چشمهاي درشتش در جشن تولد 2 سالگي به جاي هديه تولد با اين جمله مواجه شد كه پدرش، او و مادرش را براي هميشه ترك ميكند. هرچند در آن سن و سال چيزي از جدايي يك مادر و پدر نميدانست اما بعدها وقتي تنها رز را در خانه ميديد كه در آشپزخانه كار ميكند، اين موضوع را بهتر درك كرد كه ديگر پدرش را نخواهد ديد.
رز مدتي بعد دست آلفردو را گرفت و به برانكس رفت. جايي كه پدر بزرگ و مادربزرگش آنجا زندگي ميكردند. پدر بزرگ و مادر بزرگ آنقدر او را دوست داشتند كه اجازه نميدادند از خانه خارج شود. خب آنها اهل سيسيل بودند و سيسيليها به فرزند پسر خيلي اهميت ميدهد و آنها ميترسيدند نوه زيبايشان چشم بخورد. هر پسر بچه يك سلحشور و يك رزم آور وطنپرست است كه بايد پس از رسيدن به سن بلوغ وظيفه پاسداري از مرزهاي امپراتوري را بهعهده بگيرد. اين يك رسم كهن رومي است كه خانواده ايتاليايي رز به آن اعتقاد زيادي داشتند.
رز، مادرش شيفته تئاتر بود و خودش همزماني در نمايشهاي سطح پايين بازي ميكرد و همين موضوع باعث شد تا آلفردو از همان كودكي با تئاتر آشنا شود. او در 3سالگي بعد از ديدن برنامههاي تلويزيوني براي پدربزرگش اداي بازيگران را در ميآورد. كمي كه بزرگتر شد پا به دنيايي گذاشت كه تمام زندگي و روحش را به تسخير خود در آورد. شبها دست در دست رز به سالنهاي تاريك نمايش پا ميگذاشت و فرداي آنروز داستان نمايش را با آب و تاب زياد براي مادر بزرگش تعريف ميكرد. او داستان را نه آنطور كه روي صحنه ديده بود بلكه آنطور كه دلش ميخواست بيان ميكرد و البته خيلي جاها داستانش شباهتي به آنچه تماشا ميكرد نبود. در مدرسه دوستانش را دور خودش جمع ميكرد و براي آنها داستانهاي تخيلياش را به اسم اينكه نمايشي بوده كه ديده، تعريف ميكرد و آنها حيرت زده، جذب اين قدرت داستانگويي، سراپا به گوش بودند. آنقدر اين كار را خوب انجام ميداد كه مدير مدرسه براي اجراي نمايشهاي مذهبي مدرسه مهاجران انتخابش كرد. آلفردو به آرزويش رسيده بود. او حالا روي صحنه، نمايشش را براي دوستانش و مادربزرگ تعريف ميكرد. آلفردو هرروز بزرگتر و باهوشتر ميشد. هنوز 10 سالش نشده بود كه پنهاني سيگار كشيد. 2 تا از بهترين دوستانش در اين زمان براثر مصرف مواد مردند. آلفردو در ميان همان گانگسترهاي كوچك بچه شروري و اهل درگيري و دعوا بود اما در همان دوران بود كه در سالن نمايش محله برانكس نمايش حيرت انگيز مرغ دريايي چخوف را ديد و همان شب تصميمش را گرفت. او به مادرش گفت كه حتما و بايد به دبيرستان نمايش برود. آلفردو هرگز نتوانست به اين آرزو برسد چون زبان انگليسياش خوب نبود و اين يعني ورود به دبيرستان هنرهاي نمايشي امكانپذير نيست. اين در حالي بود كه او بايد كار ميكرد و نميخواست از تئاتر هم دور باشد. 17 سالش بود كه تصميم گرفت خانه را برای ادامه راه بازیگری ترك كرد و سختی و فشار مالی زیادی را در این راه تحمل كرد تا بتواند روی پاهای خود بایستد. براي همين دربان يك سالن نمايش شد تا به اين وسيله بعد از ورود تماشاگران با چشماني كه برق ميزد نمايش روي صحنه را ببيند و خودش را به جاي قهرمانان نمايش تصور كند اما بعد از مدتي مجبور شد كارهاي ديگري هم بكند. چند وقتي مامور پست شد و مدتي هم نگهبان يك ساختمان. او ميخواست روي صحنه پرواز كند اما فقر قفسي بود كه نميگذاشت اين كودك بااستعداد به هدفش برسد. با اينحال اندك پولي كه ميگرفت را جمع ميكرد به اين اميد كه بتواند هزينه هنگفت مدرسه بازيگري را بپردازد و به عشقش برسد اما زندگي براي يك مهاجر ايتاليايي فقير با مشكلاتي همراه بود. بيكاريهاي گاه و بيگاه باعث ميشد پولهايش را خرج كند. بچه با استعداد برانكس، مثل همه بچههاي بااستعداد و فقير در معرض اين خطر بود كه به كارهاي خلاف كشيده شود. آن هم در محلهاي كه جوانهايش عاشق گنگ بازي و اسلحه و كارهاي خلاف بودند.
شايد 3 روز زندان براي آلفردو كه بچه محلهايش او را آل صدا ميزدند، تجربه خيلي بدي هم نبود چون او از آن پس تصميم گرفت كار خلاف نكند. يك روز پليس او را به جرم حمل اسلحه دستگير كرد و 3 روز آب خنك خورد تا در 21 سالگي تجربهاي گرانبها بهدست آورده و بفهمد آخر و عاقبتش ميتواند از اين هم بدتر باشد. آل در فكر بود، فكر نمايش و حضور روي صحنه اما مادرش او را در سختترين شرايط تنها گذاشت. آل در 22 سالگي مادرش را از دست داد. كسي كه در كودكي او را به نمايش ميبرد، كسي كه وقتي سالوادور پدرش آنها را ترك كرد، به سختي پسرش را بزرگ كرد. آل عاشقانه مادرش را ميپرستيد. مرگ رز آنقدر سهمگين بود كه آلفردو راهي بيمارستان رواني شد. چنان ضربه سهمگيني كه اوتا مدتها ديگر حاضر نبود زن ديگري را دوست داشته باشد. مرگ رز آل را مصممتر از قبل كرد. او تصميم گرفت كه هرطوري كه هست به مدرسه بازيگري برود و عاقبت هم موفق شد. مدرسه «هربرت بركوف» آماده پذيرايي از آلفردو بود. چارلز لاتن، بازيگر سرشناس تئاتر و كارگردان سينما استاد بازيگري اين مدرسه بود و اين نعمت بزرگي براي آلفردو بود كه ميخواست در بازيگري براي خودش كسي بشود. او آموزشهاي سخت چارلز لاتن را پشت سر ميگذاشت به اين اميد كه بتواند جايي روي صحنه نمايش براي خود پيدا كند.
نابغه وارد ميشود
سال 1966است. دهه 60، دهه التهاب در جهان اما يك نابغه آمده تا به آرزوهاي بزرگش برسد. توانايي هايش را به چارلز لات نشان و بقيه اساتيد هربرت بركوف نشان داده و اين باعث ميشود تا پايش به صحنه بزرگ باز شود. او در اين سال موفق شد وارد اكتورز استوديو شود و اين راهي بود كه او را به قلههاي افتخار ميرساند. در همين سال در نمايش خيزشهايي براي صلح نقش مقابل ارل جونز بازيگر مطرح آن زمان تئاتر را بهعهده گرفت. آل با قد كوتاه و صداي گرمش درخشيد. 3سال در اكتورز استوديو كه پيش از اين افتخار تربيت بازيگران بزرگ زمان مثل مونت كومري كليف، مارلون براندو، مرلين مونرو و جيمز دين را داشت، در راه عشقش تحصيل كرد وآل هم در اكتورز استوديو شكوفا شد. سال 1969، مراسم توني آوارد معتبرترين جايزه تئاتربود. مجري برنامه پشت ميكروفن آماده است تا بهترين بازيگر نقش مكمل را معرفي كند. آل مثل هميشه روي پايش بند نيست و چشمان نافذش درخشش عجيبي دارندبهترين بازيگر نقش مكمل آل پاچينو براي نمايش ببر كراوات ميزند... واين آغاز نابغه است. آل در همان نخستين سالهاي حضورش در عرصه بازيگري زنگ خطر را براي بزرگان اين حرفه به صدا در ميآورد. نابغه دارد ميآيد و اين خبر مسرت بخشي براي علاقهمندان به تئاتر است. سينما در آل سالها اوج گرفته است و تئاتر كمي در سايه غول هنر هفتم قرار گرفته است. آل هم در برابر وسوسه سينما دوام نميآورد اما نخستين حضورش در سينمايي كه غولهاي بازيگري آنرا تسخير كردهاند سخت بهنظر ميرسد. برنده توني در نقش يك سياهلشكر نخستين حضور سينمايياش را تجربه ميكند اما سينما اين را خوب ميداند كه مثل تئاتر بهزودي برابرنابغه سر تعظيم فرود خواهد آورد. استعداديابها خيلي زود چشمان نافذ او را از ميان آن همه سياهي لشكر ديدند و همين بود كه باعث شد آل پاچينو در دومين فيلم زندگياش وحشت در نيدل پاركنقش يك معتاد هروئيني را بازي كند. منتقدان و مخاطبان فيلم را نپسنديدند اما او را چرا. فرانسيس فورد كاپولا كارگردان جوان و بلندپرواز ايتاليايي الاصل ميخواهد شاهكار ماريو پوزو را روي پرده سينما بياورد. پارامونت كمپاني سرشناس سينماي تجاري سرمايه اين اثر عظيم را فراهم كرده و پيشنهاداتش را هم به كوپولا ميدهد. داستين هافمن، وارن بيتي، كلينت ايستوود، رابرت ردفورد و جيمز كان نامهاي بزرگي بودند كه پارامونت از موضع بالا به كوپولا پيشنهاد داد. اين زماني بود كه وحشت در نيدل پارك روي پرده سينما بازي آل پاچينو در آن خودنمايي ميكرد.
كوپولا كه ميداسنت مطرح كردن نام پاچينو سرو صداي سردمداران پارامونت را درخواهد آورد به سراغ جك نيكلسون رفت كه او نيز نابغهاي ابتداي راه بود. نيكلسون خوشبختانه نقش مايكل كورلئونه را نپذيرفت تا پاچينو براي تست مقابل دوربين كوپولا بنشيند. تست آل فاجعه بود اما كوپولا ايمان داشت كه آل پاچينو كسي است كه بايد روبهروي مارلون براندوي كبير بازي كند. پارامونت اين پيشنهاد خنده دار را جدي نگرفت اما كوپولا مقاومت كرد تا يكي از بهترين نقشهاي تاريخ سينما متولد شود. ديگر نميتوان مايكل كورلئونه را با جل نيكلسون يا هر بازيگر بزرگ ديگري تصور كرد چون او نقشي است كه آل پاچينو آنرا بازي كرد. مايكل كورلئونه با بازي خيرهكننده آل پاچينو هماني شد كه بايد ميشد فيلم به ميان 10 فيلم برتر تاريخ سينماي جهان راه يافت. نابغه يك شبه ره 100ساله را پيمود و از آن پس همه فهميدند آلفردو جيمز پاچينو نابغهاي ديگر است كه پا به عرصه سينما گذاشته است. بازي آل پاچينو ابتداي فيلمبرداري پدرخوانده بهدليل اعتماد نداشتن به نفس حضور مقابل بازيگران بزرگي مثل مارلون براندو جيمز كان، فاجعه بار بود و مسيولان پارامونت كه منتظربهانه بودند حتي او را در آستانه اخراج قرار دادند اما نابغه خودش را پيدا كرد. او همان مايكل كورلئونه بود و به همين دليل در سومين كار رسمياش نامزد دريافت اسكار شد. زندگي آل پاچينو از اين پس را ديگر هر كسي فيلمهاي او را ديده باشد ميداند. در سال 1973 مترسك و سپس فيلم بيادماندني سرپيكو را بازي كرد درحاليكه همه ديگر قدرت نابغه را پذيرفته بودند. او در زمان بازي در سرپيكو آنقدر غرق در نقشش بود كه حتي در زندگي عادي هم فرانك سرپيكو بود. او در يك روز عادي و خارج از فيلمبرداري وقتي ديد يك راننده كاميون خلاف ميكند اتومبيلش را كنار زد تا راننده كاميون را جريمه كند اما خيلي زود فهميد او آل پاچينو است نه فران سرپيكو. آلفردو جيمز پاچينو، 6بار نامزد دريافت اسكار شده و در نهايت تعجب تنها يك بار موفق شده آن را بهدست آورد اما همه ميدانند كه در كنار رابرت دنيرو اعجوبه تاريخ بازيگري دنياست. او در پدرخوانده 2 و سپس بعدازظهر سگي مهرتاييدي بر نابغه بودنش زد و سپس با فيلمهايي مثل صورت زخمي، راه كارليتو بيخوابي جاودانه شد. او براي فيلم بوي خوش زن در سال 1996 عاقبت مجسمه طلايي اسكار را در دست فشرد... پاچينو همانطور كه گفته بود بعد از مرگ مادرش هرگز دلبسته زني نشد و هيچگاه ازدواج نكرد.