اتی که فهمید مریم بیشتر ازخودش به فکر فهیم هست وبخاطر نزدیک شدن فهیم ومریم به فهیم گفت مه شماره خود را تبدیل کردم به ای شماره من دیگه ذنگ نزن وبه همان بهانه شماره مریم را به او داد آتی با مریم بسیار دوستای خوب بودند این دودوست مهربان بخاطر یکدیگر هرکاری میکردند.
وتا اینکه مریم با فهیم بسیار خوش بود وحتی آنها درکنار همدیگر بودند ازتمام غم های دنیا دور بودند وفقط درد دل میکردند باهم اما روزی فهیم رفت خارج بخاطر یک مسله مهم مریم احساس کرد که واقعا تنها شده اما نه
.....
فهیم درآنجا همش در فکر مریم بود وتحمل دوری مریم را نداشت اما برای بدست آوردن مریم باید تحمل میکرد چون کار تجارت فهیم به خارج بود دلش برای مریم خیلی تنگ شده بود وحالش خوب نبود همانطوریکه پشت فرمان ماشین نشسته بود حواسش به رانندگی نبود درهمان موقع باماشین مقابلش تصادف میکند وآن شخص مجروع گردید وفهیم به زندا ن افتاد وآن شخص بعد از سه ماه خوب شد وفهیم هم بعد ازسه ماه آزاد شدهمین که اززندان آزاد شد، فوری به مریم ذنگ زد آخر درطی مدت این سه ماه حتی با مریم هم حرف نزده بود ولی مریم آن موقع ازساعت 4 تا 5 کورس میرفت وگوشی خود را مانده بود خانه
:_
وقتی فهیم به مریم ذنگ زد گوشی مریم را برادرش برداشت که فهیم باکوشش زیادی نتوانست همراه مریم گپ بزند وقتی مریم ازکورس برگشت باچهره خسته بطرف گوشی رفت واو به کلی ازفهیم نا امید شده بود چون سه ماه ازمریم خبر نگرفته بود بلاخره مریم بعد ازسه روز متوجه شده که به قسمت شماره های دریافتی یک شماره خارجی هم بوده که چند روز پیش ذنگ زده بود مریم فورا تمرکز به فهیم کرد وازخوشحالی زیاد به طرف مادرخود میرفت که مادرجان با این شماره کی گپ زده کسی چیزی نگفت .
مریم فورا به آن شماره ذنگ زد ولی آن موقع دیر شده بود فهیم ازهالند به ترکیه رفته بود بسیار ناراحت شد ومریم میگریست وبه خود لعنت میفرستاد
.
بهرحال طی این سه ماه فهیم ومریم نتوانستن باهم دیگر حرف بزنند بعد ازمشکیلات زیادودلتنگی زیاد فهیم وارد افغانستان شد وآمد به کابل بارفتن فهیم به مریم مشکیلات زیادی پیش آمد ، اما مریم تحمل کرد بخاطر عشقی که به وجودش نسبت به فهیم داشت
.
اوشبا باخودش حرف میزد وچشم های زیبای فهیم را باچشم های خود تصور میکرد وخودش را با خیالاتش خوش میساخت .
فهیم دراینجا ومریم درآنجا گاه گاهی مریم فکر میکرد که آیا خانواده فهیم به این رابطه نظر مثبت داشته باشند یاخیر . اما خانواده مریم یک خانواده امروزی بود یعنی مریم هیچ مشکیلی نداشت . فهیم ازکابل به مریم ذنگ زد مریم دراثنای که خودش را مرتب میکرد برای دیدن فهیم با خیالاتش :
بار اول اصلا حواسش نبود فهیم دوباره کوشش کرد تا اینکه مریم گوشی را بلند کرد سلام قندم چیطور هستی؟ مریم که ازخوشحالی زبانش بند شده بود اصلا باورش نمیشد که دوباره صدای فهیم را میشنود وهی برایش میگفت که خودت هستی هیچ باورم نمیشه جانم که همرایت دوباره هم کلام شوم فهیم بالبخندی گفت بله جانم خودم هستم دلت نمیشه که حال مرا پرسان کنی مریم ازفهیم کمی آزرده بود بخاطریکه طی این سه ماه هیچ حال احوالش را نگرفته بود مریم گفت کجا بودی میدانی که چیقدر دلم برایت تنگ شده بود فهیم هم کارهای که برایش رخ داده بود به مریم قصه کرد ._ بلاخره فهیم ازکابل آمد هرات واین مسله را با خانواده خود درمیان گذاشت اول خانواده فهیم مخالفت کرد مگر عشق عشقه فهیم بود واو به مریم قول داده بود که حاضر هست بخاطر او هرکاری کند بهرحال روز پنجشنبه پدرومادر فهیم به خانه مریم شان آمدند. مریم بسیار خوشحال بود واو منتظر چنین روزی بود وازصبح تمام بگلهای سرخ روی میز را تحقیر داد وباگلاب همیشگی خود خانه را آب هوایش را تحقیر داد وغذای شام را مرتب آماده کرده بود.
که تقریبا ساعت 6 شام انها امدند مادروپدرمریم ازمهمان ها خوب پزیرایی کردند برادر مریم بامریم در آشپزخانه همرایش کمک میکرد وهمراه مریم شوخی میکرد . مادرمریم !مریم را صدا کرد که دخترم چای نمیاری؟ مادر جان میارم ومریم که خیلی دست وپاچه شده بود چای را گرفت و وارد اطاق شد وسلام مختصری کرد درحالیکه چای ها بردستش بود واسترس تمام وجودش را فراگرفته بود وچای را به پدرمادر فهیم تعارف کرد وبعد نزد فهیم آمد فهیم چای را برداشت وبالبخند زیبای بروی مریم زد وگفت چرا اینقدر خودت را به زحمت انداختی ؟ خوشبختانه دوخانواده مختلف پیوند را قبول کردند همگی باشورشوق آمادگی عروسی را گرفتند وسه روز به برگزاری مراسم عروسی مانده بود فهیم ومریم رفتند بازار برای خرید لباس عروسی تمام کار ها برای برگزاری عروسی انجام شده بود وخانواده ازینکه فرزندانشان سورسامان گرفتند خوشحال بودند. آتی هم مثل یک خواهر درکنار مریم بود بلاخره روز عروسی فرارسید ومریم بالباس سفید وفهیم با کد وشلوار سیاه به تما مهمان ها خوش آمدید گفتند واین روز هم باخوشحالی سپری شد همگی برای این وزج آرزوی خوشبختی کردند
بعد ازیک هفته ان دومعشوق برای گزراندن ماه عسل یک سفر به پنجشیر داشتند نزدیک غروب بود و آنها راهی به پنجشیرشدند زمانیکه شب فرارسید خستگی زیاد چشمان فهیم را خواب برد ومتوجه کامیونی که ازجلویش میامد نشد وبرای اینکه به کامیون برخورد نکند مسیر را عوض کرد وبرتپ پرتگاه قرار گرفت وماشینش به دره سقوط کرد
دراین حادثه فهیم چون پشت فرمان نشسته بود درجا فوت نمود اما مریم چند روزی درکما بود وبعد ازچندروز اونیز به نزد محبوب خود رفت
.
نویسنده: نازنین جان