از مکتب به خانه برگشتم ناهار حاضر بود,ناهار را خوردم و باید برای خرید چند نوع از اجناس مورد نیاز برای کار کفاشی به بازار میرفتم.اما دروس امروز در مکتب بسیار فکر و روحم را خسته کرده بود.چنانچه سردرد عجیبی به سراغم آمده بود که گویی سرم میخواست منفجر شود!با خودم گفتم مدتی بخوابم تا حالم بهتر شود و سپس به بازار بروم؛ خوابیدم!!!
ساعتی بعد بیدار شدم انگار هزاران سال بود که در خواب بودم؟! آن سردرد شدید هم خوب شده بود!احساس بی وزنی و سبکی داشتم.آماده شدم و به سمت بازار حرکت کردم. حالت عجیبی بود؟ در راه که میرفتم برخورد باد را با خود احساس نمیکردم انگار اصلا باد نمیوزید.اما میدیدم که شاخ و برگ درختان از وزش باد به اهتزاز بودند!به خودم گفتم که این سردرد عجیب با من چه کرده؟
به فروشگاه لوازم کفاشی رسیدم داخل شدم و سلام کردم,اما فروشنده که با هم آشنا بودیم جواب سلامم را نداد گویا با من مشکلی داشت,به دل نگرفتم و اجناس مورد نیازم را از او خواستم باز هم به خواسته ام اعتنایی نکرد,ناراحت شدم و میخواستم به او اعتراض کنم که در این موقع تماسی به او آمد؛گوشی خود را برداشت و جواب داد ندانستم پشت خط چه کسی بود و به او چه گفت؟ اما فروشنده بسیار ناراحت شد گویی برای یکی از اقوامش اتفاقی افتاده بود.تماس را قطع کرد و سراسیمه لامپها را خاموش کرد و فروشگاه را تعطیل کرد.
آنقدر در خود فرورفت که مرا جلوی که جلوی چشمش ایستاده بودم ندید!من هم که دیدم برایش مشکلی پیش آمده مزاحمش نشدم و به یک فروشگاه دیگر رفتم سلام کردم و اجناس مورد نظرم را خواستم این بار نه فروشنده جواب داد و نه مشتریان دیگری که در آنجا بودند. دیگر به خودم شک کردم که نکند صدایم از حنجره بیرون نمیشود.همینطور که در فکر فرو رفته بودم چشمم به دو موجودی که اینگونه خسیبانه به سویم مینگرم افتاد.که باعث ترس و وحشت و در عین حال حیرت مضاعف در من گردید!
کفتار و گرگی که وجودشان در آن مکان و آن لحظه غیره منتظره بود و از این تعجب آور تر این بود که فروشنده و مشتریان با هم دیگر حرف میزدند و هم صحبت بودند.
آرام آرام از فروشگاه بیرون آمدم و بی زار و پشیمان از خرید سر در گم و حیران از اتفاقات پیش آمده,شتابان به سوی خانه برگشتم سرعتم چنان زیاد بود که مثل برق در یک چشم به هم زدن به سر کوچه ی خانه یمان رسیدم و نمی دانستم که چرا چنین اتفاقاتی که بعد از آن سردرد و بیدار شدن از خواب برای من می افتاد همه غیر طبیعی بودند.
از دور دیدم که جلوی در خانه یمان شلوغ است و همسایه ها و آشنایان جمع اند.نزدیکتر که شدم دیدم!که آن فروشنده که جواب سلامم را نداد و فروشگاه را تعطیل کرد هم اینجاست. نگراینیم بیشتر شد و به حیاط خانه که وارد شدم دیدم که خانواده ام در اتاقی که من قبلا در آن خوابیدم جمع شدند و بی قراری میکنند.پیش رفتم و صحنه ای را دیدم که جواب تمام سئوالاتم را داد.خودم بودم خودم بودم که به خواب ابدی رفته بودم من مرده بودم!!!!!!
محبوبه رحمانی
:برای خواندن مقاله های قبلی و جدید فلم انکس ام میتوانید پیوند زیر را دنبال نماید