وفت بدنیا میای همگی از تو به خوشحالی استقبال میکنند و بعداز چند روزی بر سر تو نام میگذارند ، آغاز زندگی یا ماموریت تو شروع میشود . در نخست تو خود را نمی شناسی چه رسد به خوب و بد ، از تمام مشکلات زندگی اگاه نیستی و هیچ چیز برایت مهم نیست تو فقط در شوخی های کودکانه خود مصروف هستی ، و بهترین ایام زندگی خود را سپری میکنی
همگی میخواهد ترا نوازش کند و به تو محبت می ورزند تا اینکه خوشحال باشی ایام کودکی ایام است که هر گز بر نمی گردد ، شاید همگی افسوس باز گشت این ایام را بخوراند اما هرگز امکان پذیر نیست .
آهسته ، آهسته تو بزرگ میشوی روز های که ترا همرای میکند ترا به طرف مسولیت ها ، سوق میکند .
وقت خود را میشناسی بعدأ تو به فکر اطرافیانت میشوی و در کوشش هستی که باید آنها را نیز بشناسی که کی ها هستند و با تو چه سر کار دارند ، تو در قدم اول با نام های آنها اشنا میشوی که اولین ها مادر و پدر است ، تو با شناخت این دو شخص اکتفا نمیکنی و برای تو آغاز نخستین جملات است ، هر روز که میگذرد تو بزرگتر میشوی و زبانت را به گفت ترا باز میکنی .
درست زمان میرسد که تو باید دوره آموزش را فرا گیری ، هستند انسانهای که این دوره را بسیار سطحی فکر میکنند و میگویند که این دوره بسیار خسته کننده است و اعلاقه ندارند که به درسها بپردازند ، اما نمیدانند که بزرگترین اشتباه را در زندگی مرتکب میشوند این را نمیدانند که برای کدام ماموریت به روی زمین فرستاده شده اند.
آدامه دارد .........
نویسنده محمد رفیح کبیری