شاید در زندگی لحظاتی باشد که به یاد نمی اوریم یا نمیخواهیم به یاد بیاوریم خواسته یا نا خواسته انها جز از خاطرات ماراتشکیل می دهد. اکثرا خاطرات شیرین مان رادوستان ما تشکیل می دهند همین قسم خاطرات تلخ را نیز انها تشکیل می دهند٬اما جالب اینجاست که حتی کسانی که انها را نمی شناسیم انها اند که تلخ ترین خاطرات رادر زنده گی ما به وجود می اورند. این خاطرات به اسانی میتوانند شیرین ترین لحظات ما را تلخسازند.حیرت انگیز استکه خاطرات شیرین را به اسانی فراموش می کنیم اما خاطرات تلخ را در ذهن خود خواهیم داشت٬ حتی تا اخرین لحظات زنده گی فراموش نخواهیم کرد زیرا انسان رنج وسختی های که در زنده گی می بییند امکان از یاد بردنیش نیست درد و رنج فراموش نا شدنی است مانند خاری که در پای تان می خلد که با دیدن خار دوباره دردش تازه می شود.
آیا در زندگی شما چنین پیش امده است که خاطره تلخ تان را یک بیگانه ساخته باشد؟ مثل این خاطره که بخش از تلخ ترین خاطراتم است.آن اینست که روزی طفل پنج سالی دیدم که راه رفتن را تازه یاد گرفته بود زیبای خاصی داشت٬ با چشمان سبز٬ و آن دست های کوچک که در میان اشقال ها قطی ها را جمع می کرد٬ که ناگهان سر یکی از قطی ها دست او را برید او شروع کرد٬ به گریه کردن. هیچ کس به ان کودک نگاهی نکرد وبی تفاوت از کنارش میگذشت در اخر یکی راه گذر به او نزدیک شود. طوری معلوم می شود که قصد کمک کردن به آن طفل را دارد٬ اما زمانی که به پیش او رفت یک چسپ را به طرف او انداخت واز آنجا دور شد شاید به خاطریکه دست ولباس هایش کثیف بودن از او دوری کرد.
آن کودک با وجود که سنش بسیار کم بود واینکهدر او اینقدر خشم به وجود امده بود که قطی که در دستش بود٬ را با قهر می فشرد دستش پر از خون شده بود اما بی تفاوت بود اشک از چشمانش می ریخت اما دیگر صدای گریه ایش نبود. او دوباره شروع به جمع کردن اشقال ها کرد.وبعد از نیم ساعت از ان از انجا رفت.
...ادامه دارد
برای خواندن مطالب قبلی ام میتوانید پیوند زیر را دنبال نماید:
http://www.filmannex.com/Hozakarbas-Herat
شیما امیری