پاییز یک بهار 2

Posted on at



آفتاب نظاره گر مان بود فریاد زنان گفت: بلندشو! مرا کشاند.دست غرور راگرفتم،در وسط آسمان بودیم که فریادغروررا شنیدم: آه! دیگر بال و پرم سوخت،دیگر نمیتوانم همراهی ات کنم! فریاد زدم نه بدون تو گل بی بوهستم زیبایی ام تویی! ترکم نکن! اماانگاردراونیزتوان ماندن نبود.وقتی رفت بدنم سوخت وجود نداشتم فقط دودوغبار شده بودم بد رنگ وغلیظ



رنگ صدا زد که دیگر در تو نمیتوانم جای گیرم. بوخیره شدو گفت :سلام باز خود را ملاقات کردیم اما این بار بدون غرور.انگار خودم نیز درک کرده بودم که این منم.آن آب زلال،مایه حیات،زنده گی بخش همه گان .کجاست شور و غوغایم؟ چراهرقدر فریاد میزنم کسی نمی لرزد؟ چرا زمین صدایم را نمیشنود؟ چراباداز ترسم دوران نمیکند؟ چرا موجی نیست؟دورازهمه چیزبا نگاه های ژرفم هرسو مینگریستم انگارفقط وفقط رنگ غلیظ ابرهابود



سکوت همه جا رااختیار کرده بود،ناگاه صدای آشنایی درگوشم پیچیدکه می گقت: ابر بدرنگ وبزرگ کناربرو فریاد زدم من ابرنیستم من آبم ! آب


وقتی چشمانم رابازکردم غم به من نیشخندی زدوگفت:تو آبی؟ پس حتمامراعشق میدانند و من نمیدانم! تودیگر ابر هستی،ابر! دست هایت را نگاه کن ! بدنت میلرزد،من وتوبرای همیشه هم صحبت خواهیم ماند چون این منم نه غرور


سی سال از آن زمان میگذرد تبدیل شدم به بزرگترین وغلیظ ترین ابر این آسمان همه مرا میشناسند اما حالا درکم،عزتم،خواهشم،عادتم همه متفاوت گشته.هرگاه دل آفتاب،مهتاب،موجود زمینی ،عاشقی،بچه ای،درختی میگیرد رازدل بامن میکندچون درک شان میکنم و فریاد زنان به آنها ناله میکنند وازاشک هایم زمین پر میشود وبچه های جدیدی بنام آب بوجود می آرم ولی نمیدانم دیگر تا کی شاهدچک چک اشک هایم در زمین خواهم بود



 



About the author

nooriya

نوريه عرفانيان استاد درليسه عالي نسوان تجربوي

Subscribe 0
160