سفرنامه ی تصویری بامیان / 2

Posted on at


باید طبیعت را  انکار می کردم تا انسان را می دیدم!


 


 


نگاه عمومی به بامیان نگاه خیلی شلخته و بی پرسشی ست. تصویری که از بردن نام بامیان در ذهن ها ساخته می شود، به شدت تن پرورانه و کام جویانه است. بامیان در ذهن ها خلاصه شده است در دو بت کوچک و بزرگ از بقایای دوره ای تاریخی و مردمانی که شاید وضعیت بهتری از این مردم داشته اند.هرچند خود بت ها نیز هیچ دلالتی بر چگونگی وضعیت مردمان ان زمان نمی کنند. فقط دو نشانه ی انتزاعی از نوعی زنده گی و عقاید هستند. این نگاه حاضر نیست و از فرط تنبلی به خود زحمت نمی دهد تا آن دوبت بزرگ و تاریخ پشت سرشان را به هستی و اکنون مردم ساکن آنجا نسبت بدهد و پرسش های را مطرح کند که تصویری واقعی از این مجموعه بدهد.مردم در مجاورت بت ها و یادمان ها فراموش می شوند. کسی نیش زهرآگین فقر را نمی بیند، کسی  بارسنگین جامعه ی فیودالی - طبقاتی را بردوش آن مردمان ساده ی صبور نمی بیند. کسی خاک پاشیده شده بر سر وصورت دختران روستایی بامیانی را دیده نمی تواند.شما از کوچه ها می گذرید، محو طبیعت و اکسیجن پاک، عابرانی را می بینید که ساکت و گرد گرفته از کنار تان می گذرند، گاه نگاهی سرد به شما می اندازند، غریبه دیده اند، خاموش می گذرند، شما برخلاف مناطق دیگر افغانستان، از آن نگاه ها احساس وحشت نمی کنید، چیزی شما را تهدید نمی کند، نگاه ها صبور و ساکت اند. حالا شما تصور کنید وارد پنجشیر یا قندهار یا پکتیا شده اید، ورودی پنجشیر شباهت زیادی به مرز کشوری دیگر دارد، در ورودی قندهار با تن-لرزه هایی دهشتبار همراه خواهید بود..اما اینجا انگار نگاه ها بی تفاوت اند و صبور و خسته اند.


در گشت و گذار در بامیان، دنبال این بودم تا با چند عکس، بتوانم تصویری واقعی تر از این مجموعه ارایه کنم. موفق نشدم، من عکاس خوبی نبودم، نیستم. اما چند چیز مرا وادار به مکث کرد. نخست مزارع کم جان گندم.که به گمان من پیش درآمد ورود به این مجموعه است. گندم نان است و نان همان چیزی ست که دغدغه ی اساسی این مردم می باشد.



 


در سرک اصلی داخل شهر با این گروه برخوردم



 


وسواس عجیبی داشتند برای نظافت این خیابان. گویی داخل حویلی خانه ی خودرا جارو می کردند. جارو را گرفتم و مقداری از خیابان را جارو کردم. پیرمرد خندید، نگاهش طوری بود که محترمانه به من می فهماند که اهل این کار نیستم.


این منظره مرا میخکوب کرد. اما آنچه در موردش حس می کنم، هر گز به کلمات تبدیل نشدند



تصویر گویی فریاد می زند که چه واکسینی "فلج فقر" را مداوا خواهد کرد؟


من هم ناگزیرم بت ها را حذف نکنم. من علاقه ی شدیدی به بودا دارم. سالها قبل در نوجوانی کتاب" ذمه پده" یا سخنان بودا را خوانده بودم. اما عادت ندارم بودا را همچون مقبره یا مجسمه یا وسیله ی تفریحی ببینم. بدیهی ست که عکسی دگرگونه از آن می گیرم.



گویی بالای قبری خالی ایستاده ام.


نرسیده به بودا اتفاقات دیگری هم افتاد. مثل این. شاید همین اتفاق این ذهنیت را در من تقویت کرد که بودا نوعی قبر خالی ست برای این مردمان


:


نمیدانم فقر را چگونه می شد نشان داد. هرچند همه جا بود. همه جا پربود از نشانه های حکومت مشتی مالک الدنگ برگرده های مردمی ساده و خاموش. این پیرمرد را در بند امیر دیدم.



رفته بودم تا چیزهایی را که دیگران و همه می بینند انکار کنم، نبینم. واقعیت را ببینم، با همه ی تلخی و دهشتناکی اش. اما مگر آن طبیعت لعنتی ی همه جا گسترده می گذارد؟


شما که به بامیان رفته اید/ می روید، گاهی از خود پرسیده اید که بودا کجای این مردم است؟


آیا گاهی به نشانه های استثمار انسان توسط مشتی الدنگ مالک توجه کرده اید؟ گاهی سخنی در این مورد گفته اید؟



About the author

MasoudHasanzada

اززنده گی نامه های فرمال و سر راست متنفرم. به همین دلیل چنین می نویسم: مسعود حسن زاده ای که حالا و اینجا می بینید در کابل زنده گی می کند،شاعر و منتقد ادبی ست و رهبر نخستین گروه راک و بلوز افغانستان(مورچه ها) ست. روزگارش از راه روزنامه نگاری…

Subscribe 0
160