خستگی....
" آیا روح خسته هم می شود؟" دختر از خود می پرسد. جوابی به ذهنش می آید: " روح خسته نمی شود اما مغز خسته می شود..." پس تفاوت مغز و روح در چیست؟ جواب این سوال را او نمی داند چون معلوماتش در مورد ساختمان مغز و کارکرد سیستم عصبی بسیار کم است. در اینجا دختر به فکر فرو می رود و از خود می پرسد: " نکند این ارتباط من با روحم همه اش توهم باشد؟ روح من جدا از خود من نیست. پس دراینصورت من با کی صحبت می کنم؟ بهتر نیست که این گفتگو را قطع کنم؟" دختر هنوز مردد و حیران است. " اصلاً چرا باید من به روح فکر کنم؟ بهتر نیست که..." بهتر نیست که چی؟ هیچ چی. هیچ چیزی به ذهن دختر نمی آید. تصمیم می گیرد که یک گفتگوی کتبی را با خود شروع کند...شاید که بتواند نکته ی جدیدی را کشف و یا ذهنش بازتر شود. مثل همیشه صفحه ورد کمپیوترش را باز می کند و شروع می کند به تایپ کردن.
- آیا من کار اشتباهی را انجام می دهم؟
- هم بلی و هم نه. بستگی دارد به احساست نسبت به این گفتگو. وقتی که با خود یا بهتر بگویم روحت گفتگو می کنی چه احساس داری؟
- حس خوبی به من دست می دهد. خیلی از نکات که برایم مبهم باشد روشن می شود و من احساس راحتی و آرامش می کنم. بعضی اوقات اگر گفتگو نتیجه ای خوبی بدهد شاد هم می شوم و در قلبم فروغ یک نور را حس می کنم. اما یک چیزی وجود دارد که مرا گیج می سازد و آن این است که من بعضی اوقات نمی توانم بین طرف گفتگو و خودم فرق قایل شوم. نهایتاً این طور به نظر می رسد که هر دو یک نفریم. آیا این خودش نشان دهنده یک نوع مشکل روانی نیست؟
- تو می توانی هر دو بعد روحت را باهم ببینی و درک کنی.این یکی از خوبی های این گفتگو هست. اما اینکه تو را گیج می سازد و یا اینکه کم کم داری به صحت روانی ات شک پیدا می کنی از جنبه های منفی این گفتگو هست. این نکته را فراموش نکن که تا زمانی که خودت را سالم فرض کنی و به این گفتگو با یک دید مثبت و مفید نگاه کنی هیچ گونه مشکل روانی ای تو را تهدید نخواهد کرد. همان طور است اگر به خودت شک کنی این گفتگو برایت مضر واقع خواهد شد.
- یکی دیگر از نکات منفی این گفتگو این است که تا حد زیادی مرا در خود فرو می برد و ارتباطم را با سایر مردم و دوستان و آشنایانم تحت الشعاع قرار می دهد. تا حدود زیادی خودم را بی نیاز از صحبت و ارتباط برقرار کردن با اطرافیانم احساس می کنم.
- بلی همین طور است.
- پس من بااین روحم چه کار کنم؟
- از عقلت کار بگیر. بعضی اوقات نیاز احساس می کنی که با خودت خلوت کنی و تنها باشی، باید که با خودت گفتگو کنی و روح خود را آرام بسازی نه اینکه دست نیاز به سمت دیگری دراز کنی. بعضی اوقات وقتی که دیدی روحت تو را آرام کرده نمی تواند و نمی توانی با خودت به یک نتیجه برسی باید که از ارتباطاتت کمک بگیری و با مردم باشی. اینکه چه وقت و چگونه یکی از این دو گزینه را انتخاب کنی به تصمیم عاقلانه تو برمی گردد.
- مردم بیشتر اوقات قهر می شوند و یا پیش داوری می کنند. من از هر دو می ترسم. آنها با هم جنگ و دعوا می کنند و به همدیگر حسد می ورزند که آرامش روحی من با دیدن این صحنه ها برهم می خورد. اینکه غیبت می کنند یا پشت سر یکدیگر بدگویی می کنند مرا خیلی زیاد ناراحت می سازد. به همین دلیل است که با خودم راحت تر هستم. من با خودم صادق و رو راست هستم و تا حدی که توان دارم به خودم کمک می کنم تا فکر کنم یا مشکلی را حل کنم، آنهم بدون کدام جنگ و دعوا و یا اینکه نیاز به بدگویی از کسی دیگر باشد.
- مردم همیشه که بد نیستند و همیشه باهم قهر و دعوا نمی کنند...کلی گویی نکن که به نتیجه نمی رسیم.
- باشد، چشم. از این به بعد این نکته را مراعات می کنم.
- خب، آیا بهتر نیست که برگردیم به اصل مطلب و آن اینکه آیا گفتگو با هم خوب است یا خیر بپردازیم؟
دختر دید که هر چه بیشتر بنویسد بازهم کم می آورد. این گفتگو ها همیشه قطع می شوند یا به سمت و سوی جدیدتری می روند نه اینکه واقعاً تمام شوند. پس یک نتیجه گرفت: این گفتگوها هم خوب هست و هم بد. باید که از عقلش برای مدیریت این گفتگو کار بگیرد و به دلش و احساسش برای گرفتن جواب رجوع کند...
داستان ادامه دارد...