داستان عیادت از مریض2

Posted on at


زن ماما صادق که متوجه خارج شدن همسرش از خانه شد به نغ نغ زدن شروع کرد. و چنین جملاتی را پی در پی زمزمه میکرد این مرد زانو هایش به زمین گیر نمی کند. دایم دنبال مردم می رود نمی فهمم که وکیل وصی مردم شده و آهی میکشد و می گوید سرنوشت من چنین بوده خدا را شکر!!. بعد می آ ید کنار مادر کلانم می نشیند و می گوید: زن حاجی کاکا از چاشت نشد که چند کلمه با شما درد دل کنم از کجا بگویم چهل پنج روز شده که پدر فرزانه مریض به خانه افتاده و درب دکان هم بسته است. هر بار به این مرد گفتم که فرید درس خوانده چه گلی بر سر ما زده حالا هم دیر نشده فواد را ببر دکان پیش خودت او همیشه می خندد و می گوید بچه باید درس بخواند فواد راه هم که شما دید از وقتی که از مکتب آمده داخل اتاق دفتر درس میخواند اگر برایش بگویم برو چهار تا نان بگیر می گوید سر امتحاناست سال آخر است خیلی سخت است مادرجان!


خوب راست می گوید بچه گلم اشتها ندارد چهار چوب استخوان شده است از بس درس میخواند، آخه چه فایده فرید به کجا رسید. بلی زن حاجی کاکا جان از فرید به شما بگویم 12سال درس خواند فاکلته را تمام کرد نمی فهمم 16 یا 17 سال شب و روز درس خواند به یکی از شعبات مأمور یا مدیر شده از صبح می رود تا ساعت چهار عصر به آن معاشی که به او میدهند زنده گی شان نمی چرخد وقتی که می آید به خانه هنوز یک پیاله چایی نخورده به یک کورس معلم شده شب و روز جان می کند نمی دانم شانس و تقدیر ما همین بوده همصنفی هایش که دایم پیش او درس می خواندند دو نفر آنها مأمور یا مدیر شدند یکی به اداره خود او می باشد حالا همه چیز داره! خانه و موتر خریده از او پرسیدم آخه مادر آن دوست تو که همرایت به یک اداره است صاحب آرگاه و بارگاه شده تو با 15 ساعت کار کردن به غیر از یک لقمه نان هیچ چیزی نداری. فرید می گوید: کارهایی که او میکند وجدانم قبول نمی کند حاضرم شب و روز کار کنم تا لقمه حلال به خانه بیاورم. آخه چرا مادر وجدانت قبول نمی کند مگر او چه کار میکند؟ فرید می گوید: او رشوه می گیرد خدا خیر بدهد زن فرید را یک زن بسیار خوب و با گذشت است و هیچ توقع زیادی هم ندارد.


ناگهان زن ماما صادق متوجه من شد که مینویسم سرمن فریاد زد و گفت تو مثل دخترم فرزانه هستی هر چیزی را باید بنویسی و من آنقدر ترسیده بودم که دست هایم پر عرق شده بود پیش خود گفتم: خدانکند که یاد داشت هایم را پاره کند اما برعکس تصورم زن بسیار مهربانی بود با لبخند بسیار زیبائی به من گفت: هر چه دلت میخواهد بنویس . بله زن حاجی کاکا جان این نواسه شما مرا به یاد فرزانه انداخت از فرزانه به شما بگویم دوسال است که معلم شده مدت پنج سال از عروسی اش میگذرد امسال میخواهد کانکور را امتحان دهد و به پوهنتون خصوصی برود کسی نیست که برایش بگوید تو که معلم شدی ماه 6000 افغانی معاش میگیری و ماه 3000 افغانی به تاکسی میدهی برای رفت و آمد خود و ماه 3000 افغانی به مستخدم می دهی تا بچه هایت را نگهداری کند و هر قدر که معاش میگیری خرج رفت و آمد و نگهداری بچه هایت می شود حالاهم که می خواهی بروی پوهنتون. این قدر بر سر شوهر بیچاره ات فشار نیار شهریه پوهنتونت را چگونه تهیه کند. نمی دانم این قدر درس خواندن برایش چه فایده دارد و برای شوهرش گفتم ام از معلم شدن این چه فایده به جز ضرر است او گفت: چه کارکنم عاشق درس وشاگردانش استیکبار برایش گفتم به مکتب نرو یکماه مریض بود که شما دیدید که دوباره مجبورشدم که وی را روان کنم حالا هم که میخواهد پوهنتون را ادامه دهد اگر مانع شوم می ترسم مریض شود همه از دست شما و پدر جان است که چنین دختری تربیه کردید. خوب باز هم خدا را شکر که دستش به دهنش می رسد.کار و کاسبی خوبی دارد.اگر آن چهار وجب زمین هم نمی بود یارب این مرد بیچاره همراه فرزانه چه کار میکرد ما شاء الله زن ماما صادق آنقدر گپ می زند که مادر کلانم چندین بار بر خواست چون صحبت ها تمام نشده بود پس می نشست به به خاطر اینکه صحبتها تمام شود مادر کلانم پرسید از فروزان چه خبر دارید؟ زن ماما صادق گفت: بله فرزوان هفته یکبار زنگ می زند او هفته گذشته که تماس گرفت گفت: تصمیم دارند از ایران به خارج بروند. به خدا دلم خیلی غم گرفته است. به ایران که بود هردو سال یکبار او را می دیدم. مادر کلانم گفت: او را به خدا بسپرید و از جای خود بر خواستند من آنقدر خسته شده بودم که سرم را روی زانو هایم گذاشتم و خوابم برد لحظاتی بعد از خواب پریدم. دیدم ماما صادق آمده و زن وی رو به ماما صادق کرد و گفت چه گپ بوده که آنقدر دیر کردی؟ ماما صادق فرمود: این بیچاره عبدالرحیم چقدر بدبخت بوده داماد کلان او در زمان طالبان کشتند تنها پسری که داشت به انتحاری آن خدا بیخبران شهید شد. دختر بیوه اش یک طرف و عروس بیوه اش یک طرف همراه هفت نواسه کم بود که داماد دیگرش معتاد از آب در آمد یک هفته میشود که دخترش به خانه او آمده امشب هم دامادش همراه اقوام خود آمده که این دختر بیچاره را به زور لت و کوب و ناسزا به خانه ببرد



عبدالرحیم گفت: ماما صادق ببخشید عقلم به جایی نمی رسد شما را زحمت دادم تا شما قضاوت کنید که همراه این مرد معتاد چه کار کنم اول که به خواستگاری دخترم آمد به خاطر خدا و مادر پیرش دخترم را بدون درم و دیناری که از آنها بگیرم همراه دو خانه جهیزیه برایش دادم فقط تنها کاری کرد یک محفل خورد که تمام مهمانان حدودا 100 نفر بودند گرفت. من بسیار خوشحال بودم که کار خوبی انجام دادم و همیشه برای شان دعا خیر می کردم اما متأسفانه دوسال میشود که آبروی ما را برده است! تمام اجناس و اثاثیه حتی چادر سر دخترم را به فروش رسانده است. و زهر ماری کشیده است. ناگهان سروصدای فروغ(دختر سه ساله فرید) دوان دوان بلند شد و گفت حاجی بابا حاجی بابا ! زهر ماری چیست؟ سکوتی که اتاق را فراگرفته بود شکست! زن ماما صادق رو به نواسه خود کرد و گفت دختره ور پریده چشم سیاه! تو باید همه چیز را بفهمی


ماما صادق نواسه اش را بغل کرد و بر زانو نشاند و نوازش کرد و بوسید و گفت: بابا جان کلان که شوی می فهمی که زهر ماری چیست. باز هم با اصرار زیاد گفت که زهر ماری چیست؟ سکوتی که شکسته بود همه را به خنده آورد


مادر فروغ گفت: پدرجان این دختر خیلی کنجکاو است تا نگویید شما را رها نمیکند ماما صادق دستی بر سرش کشید و گفت زهرماری هیروهین است باز گفت هیروهین چیه؟ مادر فروغ  وی را بغل کرد و از اتاق بیرون برد


زن ماما صادق گفت: بلاخره چی شد! ماما صادق گفت تمام اقوام که همراه دامادش آمده بودند هر چند به آن ها توصیه کردم که این دختر باشد تا مردش را بستر کنیم تا ترک کند اما هیچ کدام قبول نکردند و با ناسزا از جای برخواسته و به لت و کوب عبدالرحیم شروع کردند بعد دیدم که این ها انسان های زورگو وبی منطق اند به حوزه پولیس تماس گرفتم پولیس آمد و آن ها را برد بعد عبدالرحیم دستم را گرفت و گفت: ببخشید که مزاحم اوقات تان شدم بیایید بنشینید که براتان بگویم یک هفته است که دختر بیچاره به ما پناه آورده و دیگر چیزی که برایش نگذاشته که به فروش برساند دخترک هفت ساله اش را به مبلغ پینجاه هزار افغانی میخواست بفروشد که دخترم متوجه این موضوع شد و دخترش را گرفته و به طرف خانه ما فرار میکند


حالا شما بگوئید چه کار کنیم با این 13 نفر آیا نان آنها را بیاورم؟ یا شب و روز دنبال جار و جنجال باشم بعد ماما صادق به عبد الرحیم گفت: خداوند(ج) ارحم الراحمین است حالا تا فردا صبر کن. خداحافظی کردم و آمدم. راست می گوید بیچاره پیر مرد خداوند به حالش رحم کند از جا بر خواست شب بخیر گفت و رفت که استراحت کند.


صبح جمعه بعد از ادای نماز و صرف صبحانه همراه مادر کلانم خداحافظی کردیم و به طرف خانه آمدیم دیگر معلوم نیست که عبدالرحیم آخرش به کجا می رسد


این داستان ادامه دارد...



About the author

SomayaAhmadi

Somaya Ahmadi is from Herat Afghanistan. Somaya Ahmadi is graduated from Litrature faculty of Herat University . Somaya Ahmadi was also graduated from Hatifi High school in 2008. She has interested to playing soccer.

Subscribe 0
160