مرد کهن سالی به همرا یک پسری که داشت روزی از شهری به طرف خانه خود در حرکت بود در داخل حافله همرا با بچه خود نشسته بود و موتر شروع به حرکت کرد
در جریان حرکت موتر بچه جوان در نزدیک کلکین موتر نشسته و دست های خود را از کلکین بیرون کرده و به زبان خود میگفت پدر میخواهم که هوا را لمس نمایم بعد از دقایقی موتر سرعت گرفته و این جوان صدا کرد پدر بیبین درختان حرکت میکنند منظره ها تکان میخورند آسمان در حال لغزش است .در هوا برگه های سفید دیده میشود در این حال پدر را گریه گرفته و شروع به نوازش دادن بچه خود کرد.
درهمین حال شخصی که به جوار این مرد نشسته بود بسیار یک حالت هیجان را حس کرده و شروع به سوال نمودن کرد که چرا این پسر جوان همچو حرکات طفلانه انجام میدهد .ناگهان این بچه دوباره به فریاد زدن آغاز کرده و که پدر دریا ها در حال حرکت هستن پرنده ها نشست و برخاست مینمایند همه چیز چرا روشن معلوم میشود حرکات این جوان حالت همه مسافرین را هیجانی ساخته و مرد دلش را طاقت نگرفته شروع به سوال نمودن کرد و گفت که چرا این جوان را تداوی نمیکنید پیر مرد در جواب گفت امروز بعد از بیست سال اولین روزی است که تداویش نتیجه داده و بچیم میتواند که همه چیز را به چشم های خود بیبیند .
نویسنده: احمدسیرصمیمی