خیال هایی در پشت ذهنم صف کشیده اند... آنها را به جرم خیالی بودن حبس کرده ام... به جرم رویایی بودن رویایی که هیچ وقت تبدیل به حقیقت نمیشود
هرکدام تلاش میکنند... تا خود را به دنیای بیرونی بکشانند... ولی همیشه دست آن ها را میگیریم... و به اتاق تنهایی ها رها میکنم... میگویم نه !!! بیرون جایی برای شما نیست ... جای شما اینجا امن است ... اگر مردم این حوالی از بودن شما خبر شوند ... شما را به دار حسرت اعدام میکنند... زنده به گور خواهید شد... و شما را مجرم خطاب خواهند کرد...
زمزمه درون من همیشه با آن خیال ها سخن میگوید... آنها همیشه هوای عاشقی دارند... هوای عاشق شدن به یک آدم... هوای ازدواج کردن با یک آدم رویایی آدمی که هیچ وقت تصور آن را نکردی و یا هیچ گاه در دنیای واقعی خوبی های آن را جایی ندیده ای... این روزها اگر کسی بفهمد... که او را دوست داری از تو فرار میکند... و یا نه تو از او فرار میکنی چون میدانی او کسی نیست که قرار باشد با او عمری عاشقانه زیست کنی! ... و همیشه در دلم میگویم .... آدمی که خود خدا انگشت شصت خود را روی آن برچسب زده است .... بهترین آدمی خواهد شد که تورا حواگونه دوست خواهد داشت ... و آن آدم همیشه مورد اطمینان خدا می باشد!!
هوای به دنیا آوردن یک نوزاد ... که از بوی پاکش بوی آسمان بگیری... پرورش دادن با دست های مادرانه ات ... عشق ورزیدن به همسر زندگی ات.... هوای خوردن یک فنجان قهوه کنار خدا.... هوای یک لحظه دیدن خدا یا استشمام کردن یک قطره از بوی عطر آگین خدا...
هوای قدم زدن با یک آدم مهربان... که از تجربه های زندگیش درس عشق بگیری... و با افکار قشنگ آن آدم ... در آبی بیکران دریا غرق شوی... و از قلب پاک آن آدم یاد بگیری ... که هنوز هم میشود در دنیا به قلب های آدم ها تکیه کنی و با باورهای زندگیت آن را دوست داشته باشی...
دلم هوای دوست داشته شدن را کرده است... کسی مرا دوست داشته باشد نه برای ظاهر زیبایم... نه برای چشم های سبزم.... نه برای موهای بلندم.... و نه برای قد رعنای من.... و نه برای نیاز خودش... بلکه مرا ... برای روح پاکم دوست داشته باشد... دوست دارم وقتی با من سخن میگوید .... از استوار بودنم احساس امنیت خاطر کند...از زندگی کردن واقعی ام لذت ببرد... و مرا برای طرز زندگی کردم تحسین کند... بداند که هنوز هم میشود روی زمین... بین یک عالم آدم که نمیدانند باید گناه نکنند... و لباس گرگ نپوشند... با همراهی من احساس آرامش خاطر کند...
این روزها دلم میخواهد... پشت سر هم بخندم... دوست دارم وقتی کنار دوستم مینشینم ... دستش را خط بزنم ... آنگاه او با تمام وجود بخندد و مرا بزند... دوست دارم سر کلاس با دوستم حسابی حرف بزنم... و استاد غرغر کنان به من و دوستم بگوید :- که شما واقعا آدم های پر حرفی هستید... و ما از خنده ریسه برویم....
روزهای زیادیست و یا نه ... سالهای زیادیست ... که سرزمین خیالم یخ زده است ... احساس سردی مرا سخت اذیت میکند...گاهی نفهمیدم همین لحظه را باید چکار کنم... خیال های من گاهی خوبی میخواهد برای همه... گاهی بدی میخواهد برای آدم ها... و گاهی هم بی خیال خیال هستم...
گاهی به خیالاتم دستور میدهم ... که همین جا توقف کنند جلوتر نروند به دلیل اینکه اگر از خیال بیرون بیایند دیگر قشنگ نخواهند بودددد... آنوقت برای تحسین خیالاتم ... انسان ها مرا به رگبار توهین خواهند بست و مرا سیر خیال خواهند کرد...