لالایی های غریبانه ات را بسیار یاد کرده ام... در پس بزرگ شدنم ... هنوز کودکی ام را فراموش نکرده ام... هنوز هم عاشق آن گهواره هستم ... همانی که سالهای کودکی ام درا در آن جا گذاشته ام...هنوز مثل آدم های بزرگ نشده ام .... هنوز هم معتاد روزهای بچگانه ام هستم... خاطراتم را گاهی مرور میکنم ... و گرد و غبار روزهای گمشده ام را پاک میکنم.... و آن ها را با تکرار کردن جلا میکنم
هنوز عاشق صدای مادرم هستم... همان صدایی که هرشب با آن به خواب عمیقی فرو میرفتم... هنوز مثل آدم های بزرگ سردی را یاد نگرفته ام... هنوز هم داغ عشق مادر و پدرم هستم... هنوز هم هرشب باید قبل از خواب آن ها را ببوسم... و به آنها بگویم:- انشاالله خواب های خوش ببیند....
در کنج دلم ... خاطراتی هستند که با صداهای آدم ها در گوشم زنده میشوند... صدای مادر.. صدای مهربان پدر... صدای کودکانه خواهرم.. . و صدای عاشقانه معلم های دوران کودکی ام... هنوز هم صدای آنها به گوش میرسد... صدایی نرم و ملایم ... صداهای ماندگار... و تصویرهای فراموش نشدنی... و لبخندهایی که آنها میزنند... دلم مانند یک گهواره به این سو و آن سو میرود... گاهی به اوج ... گاهی به زمین میرسد... دلم یک گهواره میخواهد... و کسی که مرا عاشقانه تاب دهد... و برایم یک لالایی عاشقانه بخواند...
بخواب کودک من... دلم دوباره هوای کودکی را میکند... من کودک میشوم... و در گهواره احساسم میخوابم ... و مادرم جوان و قشنگ به من خیره میشود... و مرا با صدای مهربانش میخواباند... در پس این عاشقانه ها میخوابم...باد لالایی های مادرم را به اوج آسمان میبرد.. صدای مادرم آهنگ غریبانه را زمزمه میکند... مادرم گونه هایش مست گریه میشود... و گلوله ای اشک بر دامن پاکش میریزد... چشمانش را به پاکی یک دریا میرساند... و مرا با خود به لمس خدایی بودن میبرد... رسیدن به پاکی ... من را در آغوش خود می فشارد... و من در دلم احساس بزرگی میکنم... احساس اینکه قرار است بزرگ را تجربه کنم... تجربه ای که هیچ وقت تکرار نمی شود... مادرم در گوشم آیه های پاکی را میخواند... و من مست ... رها در دل خورشید میشوم
بهانه دیگر بس است ... وقت آن است که کمی خوبی را تجربه کنم.....خسته شدم از بس که به بدی های آدم ها فکر کرده ام و از آنها دروغ , خیانت, حرف های زشت, حرف های بی چوکات, و افکار کپک زده شنیده ام ... این روزها صدای آدم ها آهنگ زشتی را میخواند... آهنگ دروغ گفتن , آهنگ های بی قید و بندی, آهنگ های بیراهه ها.... دلم یک صدای عاشقانه میخواهد..
دیشب مادرم برای نوازش موهای خومایی من ... بیدار شد ... روی موهایم گریه کرد احساس سنگینی کردم... دستی روی سرم ...و آیه و ان یکاد ... بوی تنش را احساس کردم خودم را به خواب زدم... وقت بیدار شدن نبود... وقت آرامش گرفتن از دامن پاک مادرم بود... مادری که بهانه اش برای بیدار شدن نوازش بر روی سر دخترش باشد.... آن مادر را باید قاب کرد و همیشه او را سجده کرد ... دیگر تعظیم برای این بانو کم است ... وقت افتادن به خاک در برابر عشق بزرگ این مادر است ....احساس خرد شدن میکنم... شکستن... و من در این بین رقص رقصان ترانه مادر نازنیم را برای دلم میخوانم...
و به یاد گهواره ی کودکی ام میافتم... دلم یک گهواره و یک صدای مادر میخواهد و یک کودکی بی انتها ... که هیچ وقت تمام نشود... دوست دارم اگر یکبار دیگر کودک شدم .. در همان پاکی کودکی به آغوش خدا بازگردم... تااینکه بزرگ شوم و عمری را اشتباه زندگی کنم.
دلم یک خدا ... یک بهانه برای زیستن میخوواهد... دلم میخواهد عاشق خدا شوم دوباره غرق روحم میشوم... و خدا را از روحم جستجو میکنم... در آیه های قرآن خدا آمده که خدا از روح خود در ما دمیده است من عاشق روحم شده ام و شب ها را در آغوش روحم ... رها از این جسم به دنیای خدا قدم میگذارم خدایی که عاشقانه عاشق من میماند
.