خيال:اگر باز رخ دوست را ببينم پروانه شوم
اين دروغ نيست، يار مجنون، ديوانه شوم
بروم تا بر عرش زبوى عطر يار
پيك ناخورده به عشقش، مست مستانه شوم
اگر از عطر وجودش به مشامم برسد
حاليا كشته شوم، مؤنس جانانه شوم
بس كه دور است ره منزل به خرابات هرى
در خيال خم ابرويش، كودكى جانانه شوم
ساقيا پر شده است كاسه صبر ماها
بشكنم توبه خويش ساقى پيمانه شوم
خيانت دغدغه ديانت
درسايه قدوم زندگى يافتم گودال هاى عميق خيانت را
وافتادم باز در صياد دام كه پهن كرده بود جاى نماز خويش را
نديدم ناكس در كنج مسجد و پر بود قفس ز گمراهان نامردم
راستى، واژه ها را دوباره از نو تعريف بايد!
كه سخت سخت مردمان خوش قلب تراز كثافت شايد!
صف ستوه دراز و سنگ مرمر محراب تاريكى هم گودالى ز پيشانى دروغ گويان بى سجده
سكوت كافران زمزمه راه مشركانمؤمن شده است،
پر كن ساقى پياله را كه بيزارى و وحشت ناله مى كنند...!
اى واى...
به خاك بردند
آنشب كه قصه ما را،
باز ديگران به غيبت تكرار كردند
دشمنان باز غصه خوردند،
به وجودمان اقرار كردند!...
سينه ها شسته بوديم ما
هميش به صبر،
و به يقين ترك طاعت،
به نبود ما
رنج و كابوس كشيدند،
به بازگشتمان
بيگانگان إصرار كردند!
عبادتشان مقبول ظاهر پرستان،
هرگز نپذيرد
ايزد منان،
و ما سيل رفتن داشتيم!
كاست ما احساس شد به هر جا،
شياطين
أقوام خويش را إحضار كردند!
لعنت و صد لعنت گوييم،
حاجيان كعبه نشين،
معتكفان رمضان،
چو ديده بودند حقيقت
پس چرا گشتند هفتادو دو ملت!؟
حق گويان حرف خويش را،
بردند به خاك،
مردند چه بى باك
و سكوت را همى -
سنگ مزار كردند!