زنده گی چیست؟
چراشب هنگامیکه بخواب میروم یک چهره پرخشم خود رابرایم نمایان می سازد.ووقتی صبح میشود,با نسیم تازهش موهاو روی مرا نوازش میدهد.وزمانی که چشمانم باز میشود.با زیبای ورعنای خودازمن استقبال می کند؟درزنده گی من چراهای زیادی موجوداست.ولی جواب این همه چرا ها دردستم نیست,چون ازطفولیت کسی را نداشتم که برایم جوابگو باشد.کسی که برایم طریق درست زنده گی را میاموزاند.کسی که مرا درهرکارم تشویق میکرد.کسی که به من میگفت بسیاردوستت دارم,وهرگزرعایت نمی کنم.برای اینکه دردوران طفولیت مادرم رادریک آتش سوزی وپدرم را دریک حادثه ترافیکی ازدست دادم.درکودکی زنده گی بیدون پدر ومادر برایم بسیار درد آوربود.ویاهم شاید همین وجه اش باشد.که تااکنون هم هرشب رؤیاهای بسیاروحشت ناکی را می بینم.رؤیاهای که حتا در دل شب هم مرا ازخواب بیدار می کند,واجازه نمی دهد که یک شب هم به آرامی بخوابم.آیااین است رسم زنده گی؟ زنده گی که همیشه بوسیله رؤیاهایش برایم درد میدهدونه میگوید,کوچکم ونه می فهمد که بزرگ شدم.نمی فهمم با این زنده گی دردآور چی کنم؟چه کنم؟زنده گی برایم مثال زهرشده که هر روز مینوشم وبارها وبارها می میرم. این زنده گی ازچشمانم دریا ساخته که حتا شب هم که سرم را برروی بالشت می گذارم,بازهم این دریا آبش متوقف نمی شود.
وای از دست زنده گی.زنده گی من چگونه است که نه شروعش معلوم است ونه هم ختمش.آیاروزی خواهد رسید,که من هم همچو دیگران خوشحال باشم؟ این زنده گیمانند گلی که پژمرده شده باشد.من را هم پژمرده کرده.من با(17)سال عمری که دارم.اما بازهم نتوانستم یک روزخوبی ویا یک شب راحتی داشته باشم.آه!ای زنده گی! آه!با من چه ها کردی.من آرزوهای داشتم.که باپدرومادرم زنده گی خوبی داشته باشم.هرروزدست شان رابگیرم وبه طرف مکتب بروم.ودرسایه آنها تحصیلات خود را به پایان برسانم.می خواستم هرروزصبح روزرا باصدای مادرصبخیری را باآوازپدرآغاز کنم.اما سرنوشت مرا به جای دیگری برد.پدرومادرم رااز من گرفت,ومرا بی پدرومادربزرگ کرد.امابازهم سکوت کردم,وهیچ جیزی نگفتم.آیا این است عدالت زنده گی؟آیا اینست قسمت وسرنوشتم؟آیاروزی این رؤیای های آشفته مرا ترک خواهد کرد؟ وبرایم اجازه زنده گی کردن مانند دیگران را خواهد داد؟من به آینده خود مطمین نیستم.اما بازهم به امید اینکه روزی این رؤیاها به پایان برسد,زنده گی خود را ادامه می دهم.