من دختری هستم که تک تک از تار های وجودم بر ثانیه های زنده کی هم رقم زده است . صدای ثانیه دریا می آید ؛ صدای چک چک باران می آید ؛ صدای عشق می آید ؛ از آنجاه که میدانید بوی بهشت می آید ؛ و آن نسیم گوارای که هر شبانه روز به سوئ من می وزد و مرا به یادآن آسمان های پر مهر و محبت خدائی تعالی می اندازد . و دل و جان مرا تازه و تازه تر میسازد؛ شادی های وجودم راهر چند بیشترمی سازد ؛ و ثانیه های وجودم را مانند: کاروان عشق به نزدۀالله تعالی بالا می برد .
من آن کسی ام که دیار عشق ام مرا هیچ گاهی تنها نمی گذارد و مرا هر لحظه به سوی خود نیز می کشاند ؛ هر دقایقه زندگی ام مرا آنقدر می لرزاند , مانند اینکه انسان از درخت توت می تکاند , ولی باز هم دیار عشق من مرا یک لحظه هم تنها نمی گذارد .
من می ترسم ! من از آن خدائی که بی اندازه مهربان و رحم کننده است می ترسم و می گویم :ـ الهی ! تو آنکسی هستی که تو را می ستایم , و از تو یاری می خواهم , و خودم را به تو می سپارم ........................... الهی ! مرا (رعیا ) کار نگردان , بلکه مرا صاحب قلم در جهان بگردان , و مرا آنقدر قدر و عزت بدی که خودم خود را بتوانم بیابم , نه آنکه مردم مرا بیابم , و تنها راهئ که مرا به قله های بلند قامت دنیا می رساند , همین دیار عشق من است که مرا به امواج دریا می رساند . چند روز است که من مریض هستم و سرم بر بالین بی ماری است .
در اینجاه نه ملاء دردم را دوا می کند و نه هم طبیب دردم را میداند . چی کنم سرم را از بالین بی ماری بلند کرده نمی توانم و چند روز است که دیار عشقم را ندیدم , و با آن همدم نشودم . چی کنم خدایا ! تنها دیار عشق خود را می خواهم .
در اینجاه مادرم از من می پرسد . دخترم چی شده است تورا , نمی دانم که چرا ! طبیبان به دردت نمی فهمند . و من هم دیکر چاره ای ندارم .
من گفتم :ـ که مادرم ! مادر گلم دوای درد من تنها و تنها آوردن دیار عشقم است . مادرم پرسید : دخترم دیار عشقت دیگر چیست ؟ تو مرا پریشان می سازی با این قسم حرف زدنت ! و آن چیست ؟ که تو هر بار بر زبان می آوری که آن را بیاورید برایم.
من گفتم :ـ که مادر جان ! در دنیا سه عشق بهترین است . 1ـ عـشـق به الله وپیامبر 2ـ عشــق به پدرومادر 3ـ عشـق به کـــــــتاب که من دو عشــق را در وجودم جایی دادم و حال می خواهم که در یک گوشه از قلبم عــشق کــــــــــــــتاب را جاه بدهم .
پس مادر گلم بروید و آن دیار عشقم را برایم بیاورید . تا من با آن هم صحبت شوم و آن چیز های که چند روز است نشنیدهم , بشنوهم و به آن پای عمل پیاده کــــــــــــــــنم . و گفتم که مادر جان آن دیار بجز عشق کــــتاب دیگر عشقی نیست . چون همان کـــتاب است که مـــــرا امروز بر دنیـــــا و مردمان دنیـــــــا سر بلند نشان میدهد .
خدایا ! من همان موجود گنهکارتوهستم ای لطف بی نیاز که هر لحظه با همان کـــــتاب همدم و رفیق هستم . و همین کــتاب دیار من در دنیا و آخرت نیز می باشد .
آن دم که مادرجانم این همه را شنیدند , گفتند : که دختر گلم من تا امروز از خداوند متعال می خواستم که تو پیشرفت کنی . و صاحب قلم در دنیا شوی ................................ !
و گفتند : امروز دانستم که این همه محبوبیت وجود تو در چیست ؟ فهمیدم که این سر بلندی تو وابستۀ به همین قلم و کــتاب نیز بوده است که تنها صاحبان علم وعرفان این همه را میدانند .
و مادرم بعد از این همه رفتند و دیار ام را برایم آوردند و به من گفتند : که دیگر هیچ گاهی از دیار محبوبت جدا نشو , چون می خواهم تو را سر بلند و سر افراز در این دنیا ببینم , نه ( رعیاکار ) در بین جامعۀ اسلامی ............................ !
امروز صحتمند شدم و تنها دوای دردم همان رفیق من بود , یعنی آن دیاری که انسان را به راستی ها ؛ خوشی ها نیز می رساند و سایه ای خوبی ها را بر سر ما نیز میگذارد . حالا فهمیدم که بهترین عشق در دنیا سه عشق است که از آنجمله یکی عشق انسان به کــــــــــتاب است . چون کتاب انسان رابه سؤی علم و معرفت می رساند , و مطالعۀ کــــــــــــتاب هم به انسان خوش روحئ می دهد و مقام انسان را آنقدر بلند میبرد که انسان هیچ فکر هم کــــــــــــــــــرده نمی تواند .
پس بشتافــــــــــــید به ســــــــــــــؤی کـــــــــــتاب ؛ تا بدســــت آوریـــــــــــــد علـــــــــــــم و معــــــــــــــرفت کامل را !