شب های تاریکی ظلمت بر روز های ها روشن زندگی سایه می افکند زندگی ما را به موقعیت های قرار میدهد که گمرها میشویم در حالیکه راه درست در مقابل ما است بعضا تنها راه فرار است فرار از همه دنیا ویافتن یک سکوت پایان نا پذیر گاهی اینقدر این دنیای بزرگ برای ما کوچک میشود که انسان احساس خفه بودن میکند همه در این دنیا میخواهند بهترین چیز ها از خود شان باشد انقدر بی احساس که انسان شروع به فکر میکند که ایا در بدن او قلب است یا نه ایا ما را نیز جز از اموال خود میداند ایا اصلا ما را میبیند انوقت است که دیگر ما پیش از اینکه مثل او بی احساس شویم به دنبال راه فرار میگردیم دیوار های زندانی که برای ما درست کرده انقدر بزرگ است که حتا در خواب نیز نمیتوانیم از زندانی که برای ما ساخته است فرار کنیم باید راهی باشد پیش از انکه مو های مان به رنگ دندان های ما شود باید فرار کنیم دیگر از زندگی هیچ چیزی نمیخواهیم بجز راه فرار کسی که فکر میکردیم با او دنیا ما زیبا میشود دنیا را برای ما زندان میسازد اصلا عشق ما در قلب او جای دارد یا نه اصلا ریا کاری او قلب ما را از او سرد میسازد انقدر که احساسات ما در مقابل او از بین میرود هر قدر کلمه دوست دارم را به او تکرار کنیم گوش های خود را گرفته واینگار که صدای ما به او گرنگی میکند کسی که در چشمانی خود را پرندی در اسمان میدیدی حال با دیدن در چشمانش تابوت خود را میبینی انگار که حتا اگر رگ خود را در مقابل او بزنی حتا پلک هم نخواهد زد تمام لحظات تکراری میباشند خوب ما انسانیم نه رباط نیاز به یک دست گیر داریم که هر وقت در زندگی به زمین خوردیم دست ما را بگیرد درد ما را احساس کند دنیای ما را دنیای خود بداند وکسی که قلب او برای ما بتپد زمانی که مارا ببیند صدای قلبش از دور شنیده شودشمانش با دیدن به چشمانی دنیا را ما ببخشد واین یعنی اینکه در زندگی ما مثل چراغ روشن در تاریکی باشد
مرا بگذارید از این دیار ظلمت پر بگشایم
Posted on at