(3) حس دلتنگی

Posted on at


ادامه داستان واقعی تنهایی..


این زن تنها در همه زندگی اش یک آرزو دارد و میگویید: "که یکبار دیگر همسرم را ببینم یکبار دیکه نامم را از زبانش بشنوم و یکبار دیگه چشمانش را بوسه بزنم، دستانش را لمس کنم و احساس زیبایش را دوباره حسش کنم. دلم برایش تنگ شده به اون خنده های که بزرگترین اشکهای غم در من تبخیر میگشت ودردهایم پیروفراموش. گوشم برای شنیدن خنده های که از کنار لب نثار شادی قلبم مینمود بی تابی میکند میخواهم برگردد ووجودم رااز سردی دردها با گرمی آغوشش رهای بخشد و روحم را بیارامد. بی او ویران شدم دیگر گل ارامش و لبخند در دنیایم خشک و پژمرده گشته و نمیشگفت. همۀ زیبایی در چشمانم بیرنگ گشته. همه جا، همه کس و همه چیز برایم بیمفهوم شده. آخه من خودم در خودم شکستم و پاره پاره شدم.



 تا اخر عمرم بهترین همدمم (تنهای) شد. دستانم برای همیشه از گرفتن عاطفه و محبت و دزدیدن احساس همسفر خشک  بی بو گشت.  زبانم، گوشهایم، اندیشه ام قلبم برای همیشه از شنیدن سخن های زندگی بخششش گنگ ونا شنوا گشت. جز اشک حسرت در چشمانم، بغض غصه در گلویم، آه نا امیدی در سینه ام خون دلتنگی در قلبم و درد تنهای در وجودم دیگر چیزی برایم به یادگاری نگذاشت.



بعد او سروپای زندگی ام چهره اش را عوض کرد حالا من یکی دیگر شدم آرزو هام را یکی یکی شکستم و نابودشان کردم. دیگر عطر شادی و پیروزی به مشامم نمیوزد که مرا زندگی ببخشد. سوختم و آواره ترین شدم. بچه هام بی پدر بزرگ شدند نه جام عاطفه و لطف پدر را نوشیدند نه استحکام، سپهر بزرگی آغوش ودستان پدر را تجربه کردند و نه از درسهای زندگی اش سودی بردند. هنوز از دیدنش سیر نشده بودیم برایش خیلی احتیاج داریم همۀ ما! حالا من ماندم و این طفلان یتیم و درد بیکسی و رنج تنهایی! 


ادامه دارد...


نوشتۀ از: " سمانه ضیأ "



About the author

160