داستان یک روح 3

Posted on at


دختر کمپیوترش را خاموش می کند و از اتاق بیرون می شود. " دیگر زیاد فکر نمی کنم. مغزم خسته می شود و روحم مکدر. حالا زمان آن رسیده است که به جسمم رسیدگی کنم." در یخچال را باز می کند و از داخل آن یک بشقاب سبزی را بیرون آورده و محتویاتش را داخل یک دیگ کوچک می ریزد. شعله ی زیر دیگ را روشن می کند و خودش به سمت آشپزخانه می رود تا نان خشک بگیرد. کنار پنجره آَشپزخانه می ایستد که چشمش به اتاق حویلی روبرویی می افتد. دختری هم سن و سال خودش را می بیند که به او می نگرد. سرش را به نشانه آشنایی و احترام تکان می دهد و رویش را دور می دهد تا غذا را از روی اجاق بردارد. غذا را روی سنگ آشپزخانه گذاشته و آهسته آهسته شروع به خوردن می کند. با هر لقمه ای که بر می دارد از ته دل خدا را شکر می گوید. آخر از دیروز صبح تا به حال هیچ غذایی نخورده بود؛ فقط و فقط فکر کرده بود و در کمپیوترش تایپ کرده بود. وقتی که غذایش تمام شد، ظرف ها را می شوید و در داخل قفسه می گذارد.


"حالا چه کار کنم؟" کسی از اعضای فامیل در خانه نبود و او برای لحظه ای احساس تنهایی می کند. مادر و مادربزرگ خانه برادرهایشان رفته بودند و برادرش هنوز از سر کار برنگشته بود. باید یک کاری می کرد تا خودش را مصروف نگهدارد که زیاد فکر نکند. از زینه های دهلیز بالا رفته و به سمت اتاقش دور می خورد. همه چیز منظم و آراسته به نظر می رسد در این صورت نیازی به پاک کاری خانه نیست. باید یک کاری دیگر می کرد. خودش را روی فرش اتاق انداخته و شروع می کند به بلند بلند حرف زدن با خود. " من باید که کار جسمی کنم، خیلی زیاد چاق و تنبل شده ام. من باید که فعال باشم و منظم و آراسته. من باید که از ذهن و مغزم کمتر کار بکشم و بیشتر کار جسمی کنم." اما چه کاری؟ اینش را دیگر نمی دانست.


خسته تر از آن هست که بتواند کاری کند، آهسته آهسته به خواب می رود...


"دختر بین مرگ و زندگی دست و پا می زد. مثل یک ماهی که از آب بیرون افتاده باشد در خود می پیچید و گریه می کرد. دردی شدید در قفسه سینه اش احساس می کرد و شعر فروغ در ذهنش چرخ می زد: "مرگ من روزی فرا خواهد رسید....در بهاری روشن از امواج نور..." در حالیکه همچنان درد می کشد دستش را به سمت لپ تاپ دراز می کند و روی فایل  آهنگ انگلیسی – عربی سامی یوسف You came to me  کلیک می کند. نوای آهنگ در گوشش طنین می اندازد ...درد آهسته آهسته از بدنش دور می شود...چند دقیقه می گذرد ولی دختر قادر نیست که از جایش برخیزد چون مثل یک زخمی قلبش و بدنش درد می کند..."


دختر از روی فرش بلند می شود و به سمت دهلیز خانه می رود تا یک گیلاس آب سرد بنوشد. از قفسه گیلاسی را می گیرد و سه قاشق بوره در داخل آن می اندازد. آب سرد را رویش علاوه می کند و بعد از به هم زدن محتویات گیلاس به یک نفس آن را تا آخرین قطره می نوشد...نمی داند که خواب است یا بیدار...افکارش به هم ریخته و روحش از هم گسیخته هست... مثل این بود که روحش بدن را ترک گفته است...لرزان و پریشان به سمت اتاقش بر می گردد و دوباره خودش را روی فرش اتاق می اندازد.


"صدای رعد و برق می آید و دختر در میان طوفان و شب تاریک حیران و لرزان به سمت نامعلومی گام برمی دارد. به یاد آیه ی از سوره بقره می افتد که می گوید: ما گمراهان را به عذاب دردناکی مژده می دهیم در حالیکه ترس از صدای رعد و برق آنها را تسخیر کرده باشد..."


دختر چشمانش را می گشاید... "من گناهکارم..." فکری در ذهنش انعکاس می یابد. این طور فکر می کند که خدا از او ناراحت است چون فقط به خودش می اندیشد و همه حواسش معطوف این است که روحش چه می خواهد و اینکه چطور می تواند روحش را آسوده و آرام بسازد. " چطور می توانم خدا را خوشنود بسازم؟ چطور می توانم ارتباطم را با خدا مستحکم و پرمعنا بسازم؟" دختر از خودش می پرسد. ذهنش خالی خالی است و هیچ جوابی نمی تواند به این سوال بدهد. " باید که قران را مطالعه کنم و دستوراتش را عملی کنم و یا اینکه..." فکرش متوقف می شود...چیزی بیشتر از این به ذهنش نمی آید..."این نشان می دهد که معلوماتم در مورد خدا و نحوه ارتباط آدم ها با خدا کم هست. باید که مطالعه کنم اما چطور می توانم به نوشته آدم ها در مورد خدا اعتماد کنم؟ کاش می شد که خود خدا با ما حرف می زد تا اینقدر سرگردان نمی شدیم..."


خدا...


فکر کردن به خدا به او احساس خوبی می دهد و روح از هم گسیخته او را منسجم و آرام می سازد. آیا همین کافی نیست؟ مگر او درجستجوی آرامش روحی نیست؟ " آیا آرامش روحی در نفس خود یک غایت است یا یک وسیله برای رسیدن به یک هدف والاتر؟"


هنوز جواب این سوال را نمی داند. بر می خیزد و آن را در کتابچه یادداشت های روزانه اش می نویسد تا بعد در موردش فکر یا تحقیق کند.



About the author

FaridaRoyesh

WORDS HURT! yes, this is true but I promise my words won't hurt you until you are in my SIDE! If you are interested to learn about my SIDE of life, check the blog posts!

Subscribe 0
160