قسمت (چهارم) دو قلب پائیزی:
بغض دلتنگی وتصوردوری آرزو، سراسر وجود امید را ناراحتی گرفته بود، نه مکتب میرفت ونه چیزی میخورد. بعد ازیک هفته نزدیک اذان عصرصدای گریه بلند شد و آرزو میخواست که برود وخداحافظی کند خیلی صحنۀ سخت و غم انگیزی بود. 3 بار با مادروپدرش خداحافظی کرد ودوباره برمیگشت. امید در گوشۀ ساکت ایستاده و ماتش زده بود وزمین را میدید بعد آرزو آمد نزدیکش و او را بغل کرد وجیغ میکشید که عزیزم ازاین به بعد با کی مدرسه برم، کی دیگر مرا اذیت کند و مرا به آغوش بگیرد. کی مادر را به جانم عصبانی کند. بعد گریه کنان یک جیغ بلندی از امید بلند شد و میگفت تو بهترین دوستمی تو را هرگز از خودم جدا نمیکنم. من تو را برمیگردانم. توعضو خانوادۀ مایی عزیزم تو برمیگردی. با جگرخونی زیاد آرزو با تاکسی نشت وبا کوله بارش به نزد خانواده واقعی خود برگشت. خواهر واقعی امید با خوشحالی که دیگر به خانه های همسایه ها کار نمیکند وعضو خانواده پولداری شده بود به خانۀ شان آمد. خانوادۀ امید بعد از 9 روز تصمیم گرفتند تا از این خانه و شهری که بوی خاطرات وکودکی آرزو آنها را آرام نمیگذاشت رخت سفر ببندند. آرزو هم از اینکه مادر واقعی خود را پیدا کرده بود خوشحال بود اماغم جدایی خانواده آن را افسرده کرده بود واو صبورانه انتظار دیدنشان را میکشید.
درد بزرگی او را از درون میسوختاند و اشکهای چشمان زیبایش بر گونه های گلگونش رودخانۀ غم را جاری میساخت. از همه زیادتر وقتی از شوخی های امید یادش میآمد میخواست که برای یکبار هم که شده دوباره دستان امید را بگیرد. دوباره به چشمان مهربانش ببیند. همینن افکار آرزو را کورکورانه عاشق وشیفته امید میکرد. مادر امید که سخت از دوری آرزو خسته و مریض گشته بود به زور میخندید ووقتیکه ناراحتی ودلتنگی امید را میدید سخت پژمرده وناراحت میشد. امید که هر لحظه به کودکی اش که با آرزو یکجا سپری نموده بود فکر میکرد دلش برای آرزو تنگتر و ناراحت تر میشد.
پدرش وقتیکه شب بخانه میـآمد میخواست صدای آرزو را یکبار بشنود که اولتر از همه میگفت سلام پدرم! خوش آمدی و او را به آغوش میگرفت. این همه دلتنگی وبغض دادن محبت به دختر اصلی خود را فراموش کردند و او همیشه از آنها شکایت داشت که شما آرزو را دوست دارید من که دختر واقعی تان هستم برایتان هیچ مهم نیستم. خلاصه 4 سال به همین ناراحتی و دوری گذشت. در جاده خانۀ آرزو یک خانواده نسبتآ سرمایه داری زندگی میکردند که آرزو برای پاک کاری آنجا 2 یا 3 بار رفت چون آرزو به پاک کاری عادت نداشت مادرش زیاد اجازه نمیداد که صفاکاری خانه ها را بکند. پسر آن خانواده از آرزو خوشش آمده بود و مدام سراغش را از مادرآرزو میگرفت. تا اینکه یک روز او را در کنار دروازۀ خانه شان دید و رفت پیشش و با او احوال پرسی کرد و به رفتار وسؤالهای خود به آرزو نشان داد که به او علاقه دارد. در حین گپ زدن بود که آرزوخیلی رسمی برایش گفت آقا باید برم که کار دارم.
ادامه دارد... نوشتۀ از : "سمانه ضیأ"