چقدر زود گذشت! حتی زود تر از بهم زدن چشم همه چی گذشت دلم به آن وقته نادانی هایم خیلی تنگ شده آنروز های قشنگ و خاطره انگیز که امروز برایم مثل یک افسانه است هر بار که یادم میاید از آنروزها از آن ساعت ها و حتی دقایق خنده ام میگیرد و اشک از چشمانم جاری میگردد
جمعی از دختران دور هم دور از همه مشکلات و فقط به فکر شوخی و سرگرمی آه چقدر شیرین بود آن خنده های بلند و از عمق دل و چه تلخ است های های گریه های امروز از برای مشکلات زندگی که یکی پشت یکی دیگر میاید
هیچگاه ما انسان ها نتوانستیم قدر داشته هایمان را در وقت داشتن بدانیم اما خوب آموخته ایم که در وقته از دست دادنشان چگونه افسوس بخوریم و آه سر دهیم
اگر میتوانستم به گذشته برگردم همه چی را عوض میکردم تا مینوانستم امروز بدون دغدغه و بدون خاطرات گذشته زندگی کنم چه تلخ و چه شیرین... هر بار که یادم میاید ما دخترا چقدر در کمال نادانی هایمان برای خود لحظاتی خوش آیند و فراموش ناشدنی ساختیم خنده ام میگیرد چون امروز با تمام فهمیده گی ام و با تجربه شدنم نمیتوانم به اندازه یک ثانیه آن لحظه ها خوش باشم
همه چی خیلی زود گذر است خیلی زود گذر ... نمیدانم چرا دلم این قدر آشوب هست نه قیامتی شده است و نه اتفاقه غیر منتظره دیگری افتاده است و نه در راه هست اما به هر چی که نگاه میکنم باعث ناراحتی ام میگردد
ه امروز نمیدانم جز چند تا خاطره خوش و بد از گذشته دست و پا شکسته چی دارم شاید هیچی فقط یک آه عمیق و چند قطره اشک و با دنیایی سوال های بی جواب.
چقدر زمانه لعنتی هست هه! گذشته ها گذشت آینده در آینده هست و ما در زمان حال با خاطرات گذشته و با آرزوهایی برای آینده زندگی میکنیم و در پایان یک جسم ضعیف و ناتوان که باز دارد با خاطرات امروز زندگی میکند بد رسمی دارد روزگار