درولایت هرات یک خانم زیبا به نام ساغر زنده گی می کرد یک خانواده کوچک و شاد بودند شوهر او مهندس بود وقتیکه او به وظیفه می رفت در یکی از حملات انتحاری شهید گردید ساغر یک دختر کوچک دارد نام دخترک او ستاره است از پدر ستاره یک مقدار پول وثروت باقیمانده بود که مادر ستاره او مقدار پول را برای تحصیل ستاره نگهداشته بود بعد از 3 سال مادر ستاره با یک مرد به نام احمد ازدواج کرد ستاره ومادرش در خانه احمد زنده گی می کردند احمد هم یک دختر هم سن ستاره داشت نام دختر احمد سحر بود احمد یک مرد ظالم است که مادر ستاره را بسیار لت وکوب میکرد ستاره یک دختر لایق
ودرسخوان بود اما سحر یک دختر تنبل بود بجای اینکه درس بخواند به پارک ها وقت خود را می گذراند وقتیکه ستاره نمره های خوب می آورد .
احمد بسیار اورا لت وکوب می کرد وبرایش می گفت که تو چرا از سحر نمره های بالاتر می آوری ستاره تمام روز در آشپز خانه کارکرد می ک
رد ومادر ستاره بسیار مریض بود در حالیکه مریض بود بازهم اولت می کرد وستاره هرچه فریاد میزد اما مادرش رابه داکتر نمی بردند وبلاخره مادر ستاره در اثر مریضی فوت کرد ستاره وقتی از مکتب آمد یک تابوت را در بخانه دید که درآن تابوت مادرش بود وقتی مادرش فوت کرد احمد ستاره را از مکتب بیرون کرد واحمد برای ستاره گفت که تو نباید درس بخوانی باید بروی کار کنی و ستاره مجبور شد که در کارگاه کار کند ستاره از طرف صبح پنهانی به مکتب می رفت .
یک روز ستاره از کارگاه بیرون شد واحمد اورا دید وتقیب کرد دید که او به بانگ میرود واز بانگ پول گرفت وقتی احمد دید بسیار عصبانی شد وقتی ستاره به خانه رفت احمد او را بسیار لت وکوب کرد و برایش گفت که این پول را از کجا آوردی وستاره مجبور شد که بگوید این پول تحصیل من است وبعد احمد این پول ها را از بانگ کشید وستاره را از خانه کشید وستاره در کنار سرک نشسته بود و اشک می رخت ومی گفت که خدایا من به کجا بروم ناگهان پیر مردی آمد و گفت که چرا گریه می کنی ستاره تمام ماجراه را برایش گفت پیر مرد گفت که من هم همسن تو یک دختر داشتم اما فوت کرد ودرعوضش تو را به من داد ستاره را به خانه خود برد پیر مرد یک مرد ثروتمند بودوبعد از آن او تحصیلات خود را به پایان رساند وداکتر شد .
ویک شفا خانه باز کرد زنده گی ستاره بسیار خوب تیر می شد که یک روز ستاره وقتی به شفا خانه رفت دید یک مرد به روی تخت افتاده است وکسی او را کمک نمی کند وبا خود می گوید ستاره ستاره وقتی ستاره بالای سرش رفت گفت هیچ ظلم در این دنیا وآن دنیا بی جواب نمی ماند
ستاره از سحر پرسان کرد که او در چه وظیت است واحمد جواب داد که سحر معتاد است ستاره گفت عاقبت خوردن مال یتیم همین است احمد در حال گفتن ستاره من را ببخش مرد .بلاخره پایان هر شب سیاه صبح سفیداست .