قسمت (پنجم) دو قلب پائیزی:
امید بعد از چهارونیم سال، خواست برای اجرای پروژه کاری خود دوباره به کشور باز گردد. بعد از 2 روز که با شریک کاری خود کارهایش را رونق داد برای دیدن وپیدا کردن آرزو بیتاب بود تا اینکه رفت نزدیک خانۀ شان، وقتی آرزو از خانۀ خود بیرون آمد قلب امید به تپش افتاد. چندقدم را بر میداشت جلو و پس بر میگشت تا اینکه او را تعقیب کرد وقتی آرزو به جادۀ خلوتی رسید امید دیگر نتوانست تاب بیارد او را باصدای پر احساسش صدا زد آرزووو!!! آرزو وقتی شنید از راه رفتن باز ماند ولرزه همۀ وجودش را فرا گرفت و او صدای کسی را بعد از چند سال شنید که به آرزوی دیدنش هرشب با ستاره های تا صبح درد دل میکند. او با احساس تکرار نشدنی رویش را دور داد و امید را دید امید با چشمان اشکبار خود طرفش دوید و او را به آغوش گرفت وهردو گریه میکردند وازدلتنگی زیاد نسبت به همدیگر، بوی همدیگرراعاشقانه استشمام میکردند.
آنها احساس میکردند که دنیا را از شادی به قلبشان جای دادند وبزرگترین خوشحالی را درزندگی خود درآن زمان تجربه کردند ودستان همدیگر را گرفته و ساعتها با هم نشسته بودند وآرزو سرش را به شانه های امید نهاده بود و هردو خاموشانه با هم حرف میزدند وبه قلبهای هم گوش میدادند.
تا اینکه به نزدیکی شب هردو به خانه های خود برگشتند و تا صبح به همدیگر فکرمیکردند.همۀ وجود امید راعشق آرزو و وجود آرزو راعشق امید لبریز نموده بود. بعد از آن روز آنها هر روز همدیگر را میدیدند و درد دل میکردند. یک روز که با هم حرف میزدند ناگهان حال آرزو بهم خورد. امید اسرار کرد او را نزد داکتر ببرد اما آرزو قبول نکرد وگفت استراحت کند سرحال میشود. وامید او را به خانه رساند. در همان شب دوباره حال آرزو بهم خورد اما او از مادرش پنهان کرد. هر روزکه میگذشت آرزو به غذا خوردن بی اشتها میشد. و رنگ وروحش پریده به نظر میرسید اما چون وضعیت مالی آنها خوب نبود نمیخواست به مادرش بگوید که چقدر مریض است و باید داکتر برود.
ادامه دارد...
نوشتۀ از: "سمانه ضیأ"