(6) دو قلب پائیزی

Posted on at


قسمت (آخر) دو قلب پائیزی:

هر روزکه میگذشت آرزو به غذا خوردن بی اشتها میشد و رنگ وروحش پریده و لبانش خشک به نظر میرسید اما چون وضعیت مالی آنها خوب نبود نمیخواست به مادرش بگوید که چقدر مریض است و باید نزد داکتر برود. روز دیگر که امید به دیدنش آمد خیلی از دیدن حالتش نگران شد واز او خواست تا به داکتر مراجعه کند. اما او انکار میکرد امید لج کرده وقاطعانه گفت باید نزد داکتر بروی و بلاخره بعد از اسرار زیاد، موافقت کرد وهر دو نزد داکتر رفتند. بعد ازگرفتن آزمایشات داکتر گفت 2 روز بعد دنبال نتیجه معاینات بیایند. بعد هردو با هم به همان جاده که قبلآ زندگی میکردند رفتند ودوباره به یاد آن روزها دستان همدیگر را گرفتند. بعداز گذشت چند ساعت امید، آرزو را به خانه شان رساند و خیلی نگران بود.

مادر آرزو که رنگ پریده آرزو را دید خیلی نگران شدو میپرسید چرا اینطوری شدی اما آرزو پنهان میکرد ومیگفت کمی خسته ام. بعد از دو روز صبح آرزو با امید به بیمارستان برای گرفتن نتیجه معاینات رفتند. داکتربعد از دیدن نتایج برایشان گفت دخترم متأسفم شما مریضی خطرناکی دارید که باید بستری شوید. هردو از شنیدن این حرفهای داکتر همه اطاق پیش چشمانشان سیاه شد وامید سرش را روی میز داکتر گذاشت وبعد از چند دقیقه به داکتر گفت که تو دروغ میگویی داکتر، وازگریبانش گرفت وجیغ میکشید تو دروغ میگویی ودرست تشخیص ندادی. بعد آرزو از دیدن این حالت خیلی ترسید واز دست امید گرفته بود واورا از بیمارستان خارج کرد و آرزو او را به روی سندلی حیات بیمارستان نشاند. وقتی امید به چشمان آرزو دید گریه اش گرفت و دستش را به موی هایش کشید و گفت: نمیخوام باردیگر تو را از دست بدهم آرزو،! بی تومیمیرم !!!

 

هردو همدیگر را به آغوش کشیدند وآرزو هم میگفت نمیخواهم از شماها دور و تنها برم. میخوام با تو زندگی کنم. بعد از آن امید تصمیم گرفت او را برای تداوی نزد بهترین داکترها ببرد. بعد از چند روز که آرزو ضعیف ولاغر گشته بود مادرش هم از خوردن داروها وحالت بدش از مریضی اش باخبرشده وسخت ناراحت گشت. آرزو که حالش بد شده میرفت به بیمارستان بستری شد واین روزها برا ی امید سخت آزار دهنده وغیر قابل تحمل بود او به مادر و پدرش خبر داد که برای دیدنش بیایند. بعد از 1 ماه عصر یک روز آرزو که در حال حرف زدن با امید در آغوشش تکیه نموده بود از این جهان رخت سفر بست.

 امید که این حالت را تحمل کرده نمیتوانست هنوز آرزو را دفن نکرده بودند که امید رفت به جاده خانه اول که غرق خاطرات آرزو بود وبه یاد همان روزهای فرو رفت که با آرزو روانۀ مکتب میشد وبا اوهمۀ کودکی اش را قسمت نموده بود. با چشمهای اشک ریز و خسته وبا قلب اندوهگینش با ماشینی در خیابان تصادف کرد وخواست دراو دنیا به آرزو برسد. 

نوشتۀ از: "سمانه ضیأ"

 



About the author

160