چشمانم را باز کردم . فضای تاریکی که در اتاقم حکومت کرده بود آزارم میداد، فقط از لای پرده اتاقم نور مبهمی به چشم می خورد نور ی که از مهتاب سر چشمه می گرفت .از جایم بر خاستم انگشت های بی حس ام را از همدیگر باز کردم و به پرده چنگ زدم زیرا می خواستم فضای تاریک اتاقم را تغییر بدهم.
پرده را کشیدم انگار دلم برای صفحه سیاه آسمانی با خال های سفیدی که داشت تنگ شده بود ، پرده را دوباره کشیدم اما ایدفعه سریع و محکم رفتار کردم تا از دست تاریکی های که در اتاقم حکمروایی می کردند نجات پیدا کنم.
پرده به نقطه رسید که دیگر از جایش تکان نخورد انگار به من هشدار می داد که : بس است دیگر نمی توانم پیش بروم چون اینجا ایستگاه آخر است .پرده را رها
کردم به اتاقم نگریستم. مهتاب با نور درخشنده اش اتاقم را زیبا ساخته بود .
بالیشتی که مادرم با دست های ظریفش برای من درست کرده بود ، با شاد مانی زیر سرم گذاشتم و چشمانم را به بالا دوختم و به دایره ای گردی که مهتاب نام داشت نگاه می کردم .نمی دانم این مهتاب دایروی چه معجزه ای داشت که با تابیدن نورش به درون چشمانم دلم را آرا مش می دادآ رامشی که تمام مشکلاتی را که در پیش رو داشنتم فراموش می کردم تمام نگرانی ها و اضطراب های که از امتحانات چهار نیم ماه به وجود می امد همه اش از یادم می رفت انگار بار اضافه ای را از روی دوشم کم کرده باشم ، این مهتاب گرد و تپل چنان نوری داشت که هر شب صورتم را نوازش می کرد نوازشی که باعث می شد نقابخندان در صورتم ایجاد شود .