روزها می گذشت، او را می دیدم در کنار پیاده رو بر روی زمین نشسته در حالیکه چادری کهنه اش همیشه پایین انداخته بود، کسی چهره اش را نمی شناخت، پیش رویش کودک خردسالی بر روی زمین افتاده بود.رهگذران از کنارش می گذشتند و گاه چند روپیه یی برایش می انداختند ، دست باریک و لاغر اش را می دیدم که شتابزده پول رل زیر چادری پنهان میکرد
.
من همیشه راجع به آن کودک فکر میکردم که جلو رویش، روی زمین سرد افتاده بود و مدام چشمانش غرق خواب بود، آیا کودک از خودش بود؟
تن نحیف و ناتوان کودک جز زمین سرد و نمناک بستری نداشت و حتی برای لحظه ی زانوان و آغوش پر مهر مادر را نمی یافت، از صبح تا شام هر روز هر روز فقط بروی زمین سرد، سخت و نمدار خوابیده خوابیده خوابیده...مادران می فهمند آنچه من میگویم.
از زن هیچ خوشم نمی آمد و هرگز پولی برایش نمی انداختم، فکر میکردم، هرچه به او پول بدهند او را بیشتر تشویق میکنند تا کودک را بیشتر بیازارد تا پول بیشتری بیابد، همین تصور مرا مانع میشد.روزها میگذشت بهار، تابستان، خزان تا روزهای سرد زمستان فرا رسید متوجه شدم کودکش عوض شده، اینبار طفل کوچکتری با قنداق گلدوزی کهنه ای جلو رویش افتاده بود بازهم خوابیده و خوابیده و خوابیده...وضعیتی قابل ترحم تری یافته بود، رهگذران پول بیشتری برایش می انداختند.هرگاه از کنارش می گذشتم این خیال مرا آزار می داد، چه مادری؟ چرا کودکش را بغل نمیگیرد، چرا؟...چرا ؟؟؟تا آنروز ...هوا ابری بود ، دانه های باران آرام آرام بر بستر زمین می نشست ، بی اختیار نگاهم او را می جست، آیا در این روز بارانی با کودک بیچاره آمده؟ اندکی بعد او را یافتم، کمی عقب تر نشسته بود، پلاستیکی بالای سرش گذاشته بود، بدون اینکه چتری برای کودک باشد، طفلک همچنان بروی زمین افتاده بود.شتابان بسویش رفتم، روبرویش نشستم ، قطرات باران سر و صورت و قنداق کودک را نمناک کرده بود.گلویم فشرده شد، اولین بار از بین سوراخ های بزرگ و شاریدهء چادری به چشم اش نگاه کردم، صورت بسیار جوان داشت ولی نگاهش مثل خنجر تیز و برنده بود به تندی گفتم: تو چه میکنی؟!! بر سر خود پلاستیکه گرفتی و این کودک در زیر باران شت و پت شده!!! بدون اینکه حرکتی کند همچنان از زیر چادری با نگاه تیزش خیره خیره بسویم می دید.جرقهء در مغزم درخشید ، این دختر با این سن کم نمیتواند مادر اینهمه کودکان باشد. فریاد زدم: ای طفله از کجا آوردی؟!!! اگر مادرش می بودی ای ظلمه نمی کردی بخاطر چند روپیه در این هوای سرد او را زیر باران بر روی زمین بیندازی.زن بی اعتنا و خاموش بود مثل اینکه صدایم را نمی شنید، اصلا جوابی نمی داد، باز فریاد زدم: ای طفله از کجا آوردی، مادرش کجاست، برایش چی دادی که بیدار نمیشه؟ فریاد من قدم رهگذری را سست ساخت، با نگاه پرسشگر به سویم آمد، نمی دانستم با چه کلماتی اعتماد و همکاری رهگذر را جلب کنم، اشاره به زن کردم: همین زن این طفلک را از کدام جایی دزدی کرده از خودش نیست، ببین چطور او را بر روی زمین تر انداخته !!! طفلک زیر باران بکلی تر شده!!!! نمیفهمم به کودک چه داده که بیدار نمیشه همیشه میبینم خوابه! !! برو برادر یک پولیس خبر کن! خدا می داند که طفل بیچاره از کی هست؟!!!! زن با دستپاچگی پلاستیک را بالای کودک کش کرد و باعث شد که قطرات باران که در گوشه های پلاستیک جمع شده بود به یکبارگی به سر و روی کودک بریزد ولی چشمان کودک هنوز هنوز خوابیده بود....در حالیکه ریزش قطرات باران شدت می گرفت، مرد رهگذر من من کنان گفت: خواهر جان ! برو سیاسر هستی! من و تو را به کار مردم غرض نیست ! این غم را بگذار که پولیس و کسی که وظیفه اش است بخورد به من و تو چه؟!!! برو برو که تر میشی!!!! همین را گفت و رفت.
زن برخاست و شتابان از من دور شد.دلم از غصه یی بی دردی او مرد هم به درد آمده بود، نمی فهمیدم چه کنم؟!! آخر چه وقت از طلسم ( به من و تو چه ها) گذر خواهیم کرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟