زمانیکه هفت ساله بودم با مادرم شب رفتم خانه کاکایم و وقتی خانه کاکایم رسیدیم زن کاکایم از شیر فروش کنار خانه شان تعریف کرد
و مادرم به من گفت که فردا صبح ساعت شش بیا و از اینجا شیر ببر در جریان شب من خانه کاکایم خواب رفتم ولی مادرم خانه ما رفت من در حالی که نمی فهمیدم ساعت چند است نیمه شب از خواب بیدار شدم و بطرف خانه خود برای گرفتن سطل از خانه کاکایم بیرون شدم
.
در ان شب هوا بسیار روشن وصاف بود و در جریان راه که ازمیان باغچه ها به طرف خانه میرفتم درختان بسیار بلند و لرزان را میدیدم ولی باز هم خود را تسلی داده و به ادامه میدادم سگ های زیادی را دیدم که با خانواده های خود در بین راه من بودند ولی انقدر نترسیدم به اندازه که از سگی که همسایه ما داشت
.
زمانیکه نزدیک دروازه همسایه رسیدم چپلی هایم را کشیدم تا سگ همسایه صدای پای من را نشنود و به اهسته گی از انجا گذشتم
ووقتی که به دروازه خانه خود تک تک کردم همه خانواده من ترسیده بودند که در این نیمه شب کی است و وقتی برادر بزرگم دروازه را باز کرد بالا را میدید چون من خورد بودم من را در پایین ندید و من داخل خانه شدم وقتی برادرم دروازه را بست و من را پشت سر اش دید جیغ زد و ترسید و وقتی من داخل خانه شدم مادرم گفت چرا نیمه شب آمدی گفتم دمبال سطل امدم گفت میدانی ساعت چند است گفتم شش صبح گفت نه خیر 3 شب من ان وقت بسیار ترسیدم و از خواهرم خواستم با من تا تشناب بیاید