چند وقتی بود بی کار شده بودم به هر کاری که دست می زدم نمی شد وهیچ پولی نداشتم تنها دارایی ام مرغی بود که هر روز تخم می گذاشت من او را داخل سبدی کردم و بردم بازار تا بفروشم چند جایی رفتم کسی از من نخرید بعد دیدم یکی من را صدا می کند وقتی نگاه کردم دیدم مردی با لباس های عجیب با ریش سیاه وچشمان سیاه کرده داشت به من گفت این مرغ را می فروشی من گفتم بلی گفت بفروش به من مرغ را از دستم گرفت وگفت من پولی ندارم برایت بدهم ولی بجایش برایت 5 دانه لوبیا می دهم ودستش راداخل واسکتش کرد و5 دانه لوبیا به من دادکه از لوبیا عادی بزرگتر بود من هم با خود فکر کردم این هم فیلم لوبیا سحر آمیز را دیده است و خندیدم ها ها ها آن وقت او گفت این 5 دانه لوبیا ارزشش از پول زیادتر است و برای نجاتت آمدم راست می گویم قبول کن ومن باخود فکر کردم شانسم را از دست نمی دهم شاید این راه نجات من باشداز بی پولی وبی کاری , من هم با خوشحالی لوبیا رااز او گرفتم بعد او گفت یک شرط دارد گفتم چی گفت باید این لوبیا راداخل چاله های سرک زیر خاک کنی منهم باعجله دویدم به طرف سرک بعد یک چاله پیدا کردم ولو بیا رازیر خاک کردم وبا خوشحالی با خود فکر کردم لوبیا تا شب رشد کند وتا آسمان برسد من هم میروم بالا وتا بعد سال 2014 نمی آیم بعدکه آب از آسیاب افتاد ه یا هیچ خبری نشد می آیم پایئن و وقتی پایئن شدم یا خود چنگ و غاز تخم طلایی را می آورم که تا آخر عمر م همیشه از شر بی پولی .بیکاری خلاص شوم همینطور که از سرک می گذاشتم ناگهان صدایی انقجار بسیار بلندی را شنیدم وبی هوش شدم وقتی که به هوش آمدم دیدم به داخل شفا خانه هستم آنوقت فهمیدم که آن مرد طالب بوده است وآن لوبیا هم بمب بوده است من نه تنهابه چنگ تخم طلایی نرسیدم بلکه مرغ عزیزم راهم از دست دادم تنها چیزی که برایم ماند دست وپایی زخمی.
امید برای آینده عاری از مشکلات
Posted on at