صدای انفجار می آید. توییتر وفیس بوک را چک میکنم و هیچ خبری نیست. ساعتی بعد که از سرک درالامان میگذرم می بینم ماموران آتش نشانی، کارگران شهرداری و پلیس خیابان را شسته اند و اثری از انفجار نیست. خیابان هم روال عادی اش را گرفته است.
بعدتر که تبصره میکنیم برای علت انفجار در آن وقت روز- سر شب- و مکانش- کمی دورتر از وزارت آب و انرژی- یکی شوخی کنان علت را در وقت ناشناسی انتحاری و احتمال اشتباهی منفجرشدن بمب میداند و بقیه میخندیم و چند دقیقه بعد گفتگوهای عادی از سر گرفته میشود و موضوع انتحاری به عقب رانده میشود.
دیگر صدای انفجار بیخواب و عصبی مان نمیکند. بخشی از زندگی روزمره مان شده
اول کمی متعجب میشویم و بعد مکان و هدف را رصد میکنیم و بر تعداد کشته شده ها تاسف می خوریم وساعتی بعد همه چیز به حالت نرمال برمیگردد.
از خودم میپرسم: طبیعی ست که فاجعه برایمان عادی شده است؟ طبیعی ست که جنگ بخشی از زندگی مان شده و ما پذیرفته ایم؟
تنها جوابی که به آن می رسم این است: زندگی متوقف نمی شود و فراموشی بخشی از سرشت آدمیست که بیشتر وقتها بد نیست. خوب است که فاجعه را پشت سر بگذاریم و فراموش کنیم مخصوصا وقتی که کاری برای تغییرش نمیتوانیم انجام دهیم.