در افغانستان بکارت تنها سندی است برای اثبات نجابت و پاکدامنی دخترانی که عروس میشوند.چند روز قبل در انترنت مطلبی را خواندم راجع به همین موضوع . در آن مطلب اشاره کرده بود که انواع مختلفی از این پرده وجود دارد و حتی زنانی هستند که به شکل مادرزاد فاقد پرده بکارت هستند. ناخودآگاه به یاد داستانهایی افتادم که گاهی از این و آن شنیده بودم راجع به نوعروسانی که فردای شب عروسی به تهمت داشتن ارتباط جنسی پیش از ازدواج با بی حرمتی به خانه پدرشان برگشتانده شده بودند.
شروع به نوشتن کردم. نمیدانم داستان چه کسی! اما داستانی است که بارها و بارها تکرار شده و میشود. در کشورم نوعروسانی هستند که به جرم گناه نکرده و بی اطلاعی فامیل و شوهرشان از این موضوع از داشتن زندگی عادی محروم شدند.
میدانم نوشتن و بحث کردن راجع به این موضوع در کشورم امری تا حد زیاد غیر عادی است .نمیدانم شاید به حساب بعضی مردم حتی گناه هم حساب شود. اما هدف من از نوشتن این مطلب فقط این است که شاید مرد یا زنی که این مطلب را میخواند شاید روزی ، جایی از به هم خوردن یک زندگی ورفتن آبروی یک زن و فامیل جلوگیری کند.
اشک هایش به آرامی از روی گونه هایش میلغزید و به پایین میافتاد.از شرم گناه نکرده سرش را بالا نمیکرد.
دیگر اثری از خانه رویاهایش نبود، از آن همه آرزو و رویا تنها ویرانه هایی به جا مانده بود که مجبور بود تا آخر عمر با سرافکندگی در آنها زندگی کند.
صدای فریاد ناسزای شوهرش و طعنه های خشویش نمیگذاشت تا تمرکز کند چرا خنده های روز قبل به گریه های امروز تبدیل شده. دیروز وقتی با لباس سفید عروس وارد خانه شوهرش شده بود احساس میکرد خوشبخت ترین زن دنیاست اما امروز فریادهای شوهرش که "تو یک فاحشه ای و پس باید به خانه پدرت برگردی" این حس را کیلومترها از او دور ساخته بود.
هنوز به درستی درک نمیکرد چه اتفاقی برایش افتاده . او یک دختر بود. بدون اینکه با مردی رابطه داشته باشد. او بکارتش را برای تنها مرد زندگی اش، شوهرش، در این سال ها حفظ کرده بود. اما امروز فریاد های خشویش چیز دیگری را میگفت.
از دفاع کردن از خودش خسته شده بود. چند ساعتی میشد که به هر چیز باارزشی که میشناخت قسم میخورد که قبل از عروسی با کسی رابطه نداشته است. اما هر بار در جواب ناسزا میشنید و تحقیر میشد.
سرش را روی زانوهایش گذاشت. خوب میدانست که چه روزهای سیاهی بعد از این در انتظارش است . پیش از این عروسان دیگری را دیده بود که پس از گذراندن یک شب دوباره به خانه پدرشان بازگشته بودند.
کم کم سرو صداها برایش عادی شدند و در افکار خود غرق شد. یادش از روزهای کودکی اش آمد که همراه پدرش سوار بر بایسکل به مسجد میرفت. از اینکه چقدر سریع قرآن خواندن را آموخت.از روزهای مکتب و خواهرخوانده هایش به یادش آمد. یادش آمد که روزی آرزو داشت تا در تنها مکتب ده معلم شود.
روزی را به خاطر آورد که سرمعلم مکتب او را برای تنها پسرش از خانواده اش خواستگاری کرد. دلیلی که باعث شد تا پدرش به او دیگر اجازه رفتن به مکتب را ندهد و او را خانه نشین کرد.
اتفاقات تلخ و خوش زندگی اش به سرعت و بدون کنترل به ذهنش هجوم آورده بودند. هر چه خاطراتش را در ذهن میگذراند به خاطر نمی آورد کجا و کی خطا کرده است.شبی را به خاطر آورد که مادرش با خوشحالی به او خبر عروس شدنش را داد! به خودش فکر کرد که حتی نمیدانست باید خوشحال باشد یا ناراحت. پدرو مادرش تصمیم گرفته بودند تا او با کسی که حتی یکبار او را در زندگی اش ندیده است ازدواج کند. حرف های مادرش یادش آمد که در میان بهت زدگی او با خوشحالی میگفت وقتی سکوت میکند یعنی خوش است!
دلش به حال خودش سوخت .چقدر زود بزرگ شده بود. به آرزوهایی که در دل داشت نرسیده بود. به روزهای سیاهی که در پیش رو داشت فکر کرد. به زندگی برباد رفته اش. به طعنه های مردم.
احتیاج داشت به کسی که حرف هایش را باور کند. انگار کلمات قدرتشان را از دست داده بودند. کسی حرف های او را باورنمیکرد. هیچ ثبوتی برای حرف هایش نداشت، جز خدا که شاهد زندگی اش بود، اما حتی او هم سکوت کرده بود. دلش عجیب گرفت.
فکرهایش با فریاد ناسزای خشویش به سرعت محو شدند. برخورد چیزی را به سرش حس کرد.سرش را بالا گرفت. خشویش چادری اش را به سمتش پرتاب کرده بود و خودش هم چادری اش را پوشیده بود.
"وخز تا به خانه مادرت برویم."
پاهایش به زور برای ایستادن یاری اش می کردند. انگار با تمام وجودش میدانست که در خانه پدرش هم کسی حرف هایش را باور نخواهد کرد. وتا آخر عمر محکوم به بدنامی به خاطر گناه ناکرده اش خواهد بود.
اشک هایش اما دیگر توان ریختن نداشتند...