صبحی خیلی اعصابم خورد بود نمیدونم ماله چی یا واسه این بود که کارایی که میکنم خوب دَر نمیاد یا واسه اینکه یه هفتهس که خونه نرفتم با همون اعصاب خوردی بلند شدم وسایلمو جمع کردم برم سر کار رسیدم به پل سرخ (اونایی که نمیدونن پل سرخ کجاست ---> یه مکان نوستالژیک واسه غرب کابل یا شایدم واسه کل کابل.... بخدا این مردم هر روز یه چیز میگن) صحنه ای رو دیدم که منو یاد این شعر از گروه دِ وِیز انداخت:
برگای زرد درختای حیاط می ریزن ،
دیوارای کاهگلی رو ، جاشون میله کشیدن ،
اینجا یه مرد تنها،چیزی جز غم ندیده ،
عکس یه خورشید تاریکو روی زمین کشیده ،
اون کارگر های زحمت کش رو نمیگم چیزی رو میگم که تو این هنرمندای امروزی که اگه ادعاشونو بزنی زمین نمیدونی تا کجا میره.. یه مرد نابینا حدودا 40 یا 50 ساله با یه نی (فلوت) نشسته بود لب سرک و داشت از دلی که نمیدووونم از کجاها که پُر نبود مینواخت برا چند دقیقه اصلا اونی که اونجا بودم نبودم اصلا اعصاب خوردی دیگه چی بود برا اولین بار از یه اجرای لب سرکی هم داشتم لذت میبردم از اینکه یکی داره با احساسی پاک لب سرک اجرا زنده میذاره و هم به غمگینی نوای فلوتش فکر میکردم که چقدر باید درد کشیده باشه!
و این بود پایان خوش اعصاب خوردی من و ادامه داشتن دَردِ "یه مرد تنها که چیزی جز غم ندیده"
Paint by Richard Burel