در جستجوئ سعادت

Posted on at


چشمان گریان کودک به در اطاق دوخته شده و دلش را موجی از شور ، دلهره و نا آرامی انباشته بود. هر صدای فریاد که از درون اطاق بلند می شد چون تیری به سینه کوچکش می خلید و قطرات درشت اشک  بر گونه های نازکش سرازیر می گشت. فریاد های خشمناک پدر تمام تن اش را از درون می لرزاند و ناله های جانسوز مادر دلش را بدرد می آورد، ناتوان و درمانده بوده راهی به هیچ سو نداشت، در گوشه یی نشست و سر بر زانو گذاشت



ناگهان در با شدت هر چه تمامتر باز شد، مادر فریاد کشان  خودش  را درون  اطاق انداخت و به دنبالش مرد خشمناک دوید، و با مشت و لگد به زن حمله ور شد زن با بیچارگی  فریاد می کشید و مرد در حالیکه لحظه ای از لت و کوب وی فارغ نمی شد سعی در خفه کردن صدای وی داشت.میگم چپ باش، آرام نمی ...شی هی زبان می زنی مه    همرایت کار دارم، اجل به مرگت رسیده چپ باش که خفکت می کنم که صدایت نبرایه




و زن در جواب فقط فریاد می کشید-از برای خدا مسلمانی است او ظالم از برای خدا مردم!!...ساعتی بعد


خستگی و مانده گی شدت ضربات را کمتر کرد و مرد در حالیکه کف به لب آورده بود غرش کنان از اطاق بیرون شد.فریاد های دلخراش زن جای خود را به هق هق گریه جانسوزی داده بود و جز همان کودک معصوم کسی نبود که بپرسد که آخر چرا ؟!


سلیمان با رنگ پریده و سیمای وحشتزده  به مادر نزدیک شد و در کنار او ایستاد، جرات دست زدن به مادر را نداشت، ناگه عنان گریه را از کف داد و بعضی که ساعت  ها داشت او را خفه می کرد ترکید و با صدای بلند گریه سوزناکی را سرداد،  مادر با چهره درهم و کوفته نگاهی به فرزند کرد او را در آغوش کشید هر دو با هم  گریه را از سر گرفتند و بازهم کسی نبود که بپرسد که آخر چرا ؟!...صبح شده بود، انوار زرین آفتاب از پنجره سر به درون  خانه می کشید ، آفتاب آمده بود ولی شادی و خوشی یی در آن خانه نبود  همه جا رنگ غم داشت. سارا چشم هایش را باز کرد، سرش تیر می کشید ، تمام تنش درد می کرد. لکه های کبود روی سر و صورت و بدن او حکایت از قصه یی دردناک  ناتوانی و بیچارگی شب  پیشین می کرد. کودک سر بر زانوان خسته مادر گذاشت و مادر موهای کمرنگ او را نوازش می کرد، سلیمان نمی دانست چطور و چگونه از مادر بپرسد که آخر چرا؟! مادر! پدرم چرا توره لت کرد؟    -مچم بچیم.   - چطور مچم ناق توره  لت کرد؟  -بچیم پدرت میخواهد زن نو کند.-حالی بکنه خوب توره به خاطر چی لت می کنه.    -بچیم روز سیاه ما سیاهتر میشه و به این خانه دیگه برای مه جای نمیمانه،  از خاطر تو ایخانه را ترک کرده نمیتوانم.    - مادر مه همراهت می روم، خانه نو می گیریم،  مقبول، کلان کسی نباشه توره لت کنه.    - ها بچه مه بخیر کلان میشه، داکتر میشه


به مادر خانه نو و کلان می گیره . هی خدا..


.و آهی سوزناک دنباله حرفش را در خود پیچید و نگاهش درهر گوشه خانه می چرخید انگار سعادت گم شده اش را جستجو می کرد.چشمان کم فروغ اش به بالای الماری خیره ماند سبد گل فیروزه ی که با دقت فراوان در دستمال  نازکی پیچیده بود کمند خیالش را به گذشته ها کشید درست پنج سال قبل او برای اولین بار قدم به این خانه گذاشت ، چقدر آرزو های شیرین در سر داشت و چه نقشه ها که برای اینده پر سعادت در سر داشت ، خودش را خوشبخت ترین عروس دنیا می پنداشت و کار چرخ و فلک را به کام خود می یافت ، شوهرش را آن شاهزاده سوار بر اسپ سفید تصور می کرد که گویی سالیان دراز در جستجوی او به سر می برده، آری با این آرزوهای شیرین و طلایی پا بدین خانه گذاشت، اما افسوس که دیری نگذشت  که بلور آرزوهایش را رفتار ناهنجار و هوس بازی های حرام شوهر در هم شکست.


 





مرد در خودش حرمت هیچ پیوند وفایی را نداشت چه در عین داشتن سارای زیبا و مهربان دنبالهرزه گردی ها و هوس بازی ها می گشت. زن مظلوم و بیچاره اش را در چارچوب خانه مقید و محدود ساخته با رویه و رفتار سرد و بی ادبانه اش پای رفت و آمد فامیل و اقوام را بکلی از خانه اش برید و از سارا آن دختر شاد و سرزنده زن عصبی و خاموشی ساخت که ساعت ها غرق دریای اندوهسر بر زانوی غم گذاشته در اولین سال های جوانی غبار پیری بر گونه های گلرنگ اش نشسته بود .  بار سنگین غم شانه هایش را خسته کرده بود ، چرا اینهمه بار غم بر درش میکشید؟


آری کودک معصومش سلیمان چون حلقه زنجیری سرنوشت او و شوهرش را بهم گره زده بود ، بارها اندیشید که از او جدا شود ولی نگاه معصومانه سلیمان این خیال را درهم شکسته بود سرنوشت او چه می شد؟!


دیگر قصه خودش را تمام شده می دانست ، پذیرفته بود که در کتاب سرنوشت او دیگر حکایتی از رادی و سعادت نمانده بود جز سعادت داشتن سلیمان معصوم و بی ریا که به حرف های کودکانه و قهقه های بی خبرانه اش روزها و شبان خود را می گذراند ، در طول سال های بعد از ازدواج شب های بسیاری تا صبح گریسته بود روزها با یاس و نا امیدی  پنجه در داده بود و زخم های عمیق طعنه و دلزدگی را بر رگ رگ  وجودش حس کرده  بود، در جواب اینهمه جفا او فقط صبر کرده بود، چه امیدوار بود روزی شوهرش بخود بیاید و آغوش مهر و محبت بر روی او بگشاید و همیشه سازش و صبر و در جواب هر فحش و حرف زشت فقط چند قطره اشک.....؟ولی اینبار حقیقت تلخ تری پیکر ناتوانش را به لرزه در آورده بود.


مرد قصد داشت که آن مکان محدود را از و بگیرد، خانه اش، کودکش را زندگی  اش را درهم بریزد ، او را بی پناه از آن خانه بیرون اندازد و زن دیگری را جانشین او گرداند، هر چند سعادتی از شوهرش نداشت که با آمدن رقیب  آن را از دست بدهد ولی فرزندشدیگر یگانه امید زندگی اش بود نمی خواست به هیچ عنوانی او را از دست بدهد ، چگونه او را بگذارد؟ دیگر تا کی سکوت؟!تا کی صبر؟!  همین بود که فریاد کشید، ناله زد، داد و فقان به آسمان بدر شاید جلو زورگویی شوهر را بگیرد و نتیجه اش چه بود؟! لکه های کبود، ضربات مشت و لگد و بازهم حرف زور؟! آنقدر حرف زور و تلخ کشیده بود که اراده اش بکلی درهم شکسته مبدل به موجود مایوس و ترسوی شده بود قلبش زیر بار غم به درد آمده بود چقدر کوچک شده بود، تا کی بار ننگ و بی حرمتی ، تحقیر و توهین را بدوش می کشید، بعد از اینهمه بار ذلت ، فرزندش یگانه امید هستی اش، خانه اش را ازوی می گیرند.


سوزی در دلش پدید آمد سراپایش را به آتش کشید انگار کسی در درونش فریادی کشید که دنیای خدا آنقدر کوچک نیست که برای او و فرزندش در آن جایی نیابد.به اطراف اش نگاه کرد انگار در و دیوار خانه هر لحظه تنگ تر و فشرده تر می گردید حس می کرد دیگر هوایی برای استنشاق نمانده فهمید که دیگر وقت رفتنت از این خانه، اشیانه سعادت او هرگز نخواهد شد فرزندش را بیدار کرد.-جان مادر بیدار شو که می رویم.-کجا مادر؟                                           -یک جای دیگه که غم نباشد، دو و دشنام نباشد، عزت باشد، ابرو باشد و خوشی باشد.-مادر آنجا کجاست؟-پیدا می کنیم مادر، خدای مهربان حتما راه راست رابرای ما نشان میدهد، افرین برخیز جان مادر....در حالیکه انوار طلایی آفتاب از روزنه های دیوار بدرون کوچه  باریک سرک می کشیدند، سارا دست کوچک فرزند را در دست گرفته مصممانه قدم به بیرون گذاشت، توکل بر خدا یگانه نمود و به جستجوی خوشبختی همراه تنها کودکش را نور و روشنایی  را در پیش گرفت.





About the author

160