پسرک سرخود را پایین انداخت وبا شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیزی را ندیده وفقط متوجه این بوده که روغن های داخل قاشق نریزد مرد دانا گفت پس حالا دوباره برگرد وشگفتی های که در دنیای من است راببین ودنیای مرا بشناس زیرا انسان تازمانی قادرنیست کسی را درست بشناسد تا اینکه خانه راکه او درآن زندگی میکند رانشناسد پسرک هم این بار با اطمینان خاطر شروع به گردش درقصر کرد وقاشق همچنان در دستش بود اوبا دقت بسیار تمام آثار هنری را که درکاخ بود رامشاهده کرد دیوارها وسقف کاخ را که با نقاشی های زیبا مزین شده بودند را دید باغها ی زیبا گل های ظریف وکوهستانهای اطراف را با توجه تمام نگریست اونصب آثارهنری راکه بادقت تمام انجام شده بود راستود زمانی که دوباره به نزد مرد دانا برگشت تمام چیزهارا باجزئیات آن به او توضیح میداد مرد دانا گفت پسآن دوقطره روغن کجاست؟
وقتی پسرک قاشق را دید فهمید که آنها ریخته است مرد دانا گفت تنها نصیحتی که به تو میکنم این ایست که اگر در زندگی خود به دنبال رسیدن به خوشبختی هستی تمام شگفتی ها وپیشرفت دنیا راببین بدونه اینکه آن دوقطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی .
در داستان بالا دیدیم که راز خوشبختی اینست که تمام اکتشافات وپیشرفت های دنیا را درعرصه های مختلف ببینی وآنها رابرای خود الگو قرار دهی اماهرگز فرهنگ واعتقادات خودرا به فراموشی نسپاری که متاسفانه مردم افغانستان به خصوص جوانان باتقلید ازفرهنگ بیگانه فرهنگ خود را فراموش کرده اندوبه این ترتیب نعمت بزرگ خوشبختی را از خود سلب نموده اند.جوانان گرامی افغانستان درطول تاریخ دارای فرهنگ غنامندی بوده که حفظ آن وظیفه تک تک ماست اما ما با فراموش کردن فرض خود در حال نابود کردن آن هستیم وبرای جبران اشتباه خود باید ازتقلید فرهنگ بیگانه خود داری نموده وفرهنگ خود رابه جهانیان بشناسانیم