انسان در طول زندگیش با پستی وبلندی های زیاد روبرو می شود وزمانی که در بلندیها قرار می گیرد نباید مغرور شود بلکه شکر خدا را بجا آورد. وگر در پستی ها قرار می گیرد نباید نا امید شود بلکه برای موفق شدن تلاش ورزد.
وانسان نباید نسبت به مقام که دارد فخر ورزد وحقوق دیگران را زیر پا کند.چنانکه روز روزگاری در یک سر زمین که تعداد از فامیل ها واقوام زندگی می کردند پادشاهی حکمرانی می کرد که بسیار مغرور بود
وبر مردم انواع واقسام ظلم وستم را روا می داشت و بر مردم هیچکونه رحمی نداشت . چندین سال از این وضیعت گذشت وهیچ کس اقدام نکرد.ومردم در قید ظلم وستم بسر می بردند. پادشاه فرزند داشت که سدیس نام داشت او یک شخص مردم دوست بود که کاملآ بر عکس پدرش بر مردم مهربان بود. وبخاطر عملکرد پدرش بر مردم رنج می برد. وچندین بار از پدرش خواست که با مردم مهربان باشد واز کردارش بر مردم منصرف ش ود. اما پادشاه نسبت غرور که به مقامش داشت هیچ نوع توجه بر سخنان سدیس نداشت. تا اینکه سدیس مجبور شد در مقابل پدرش برخیزد
.
واز مردم خواستار کمک شد اما مردم نسبت به ترس که به پادشاه داشتند حاضر به کمک نشدند. این امر باعث شد که سدیس به تنهای در مقابل پدرش برخیزد پادشاه چون فرزندش را دوست داشت نخواست که به سدیس مجاازات سنگین را تحمیل کند فقط اورا از شهر بیرون کرد .در این وقت بود که فکر ترتیب قشون گردید در این وقت بود که میان مردم هرج ومرج بوجود آمد
.
بیگانگان ودشمنان از فرصت استفاده کردند و بر این سر زمین عمله کردند پادشاه در مقابل آنها ایستادهگی کرده نتوانست وشکست خورد در این وقت بود که سدیس ولشکریانش در مقابل دشمن بر خاستند اما ایستادگی کردند وشکست خوردند پادشاه فهمید که سدیس به تنهای نمیتواند در مقابل دشمن بیستد پادشاه ومردم بر او همکاری کردند وهمه همپیمان شدند ودر مقابل دشمن ایستادند این بود که پیروز شدند. وپادشاه فهمید که انسان به تنهای نمی تواند به جای برسد واز کار های گذشته اش پشیمان بود در این وقت که مردم به خوشبختی زندگی شان را ادامه دادند