واوووووووووووووووو گوووووووووووووووووووووووووول!
ما بردیم، افغانستان پیروز و برنده شد. اینطور فریاد ها فضا را پر کرده بود.همه لبخند بر لب دارند و فریاد و جیغ می کشند. سوت هم می زنند.یک طرف اتاق شبنم آرام نشسته البته وقتی خوب دقت کردم دیدم اشک در چشمانش جمع شده و گریه می کند.در آغوشش گرفتم، آن همه حس خوشحالی و شادی که در دل داشت به اشک تبدیل شده و این شادی را داشت.بروز می داد و من این حس را با در آغوش گرفتنش بیشتر حس می کردم.
من هم اشک در چشمانم جمع شده اما کنترل کردم تا گریه نکنم. مسعود داد زد امشب باید جشن گرفت، همه بچه های دانشگاه و مردم می روند بیرون بر روی سرک ها. مسعود که همش آن بود در فسبوک و گزارش لحظه به لحظه در فسبوک می داد از مسابقه , دوست داشت هرچه زودتر روی سرک برود. ما همه سوار دوموتر رفتیم بیرون.
کجاها بود که نرفتیم. شهرک آریا، سرک 40 متره میدان هوایی،چهارراهی مسعود، وزیراکبرخان،شهرنو،چهارراهی حاجی یعقوب،مدینه بازار،قلای فتح الله، سرک تایمنی،کارته پروان،باغ بالا،خوشحال خان،کمپنی،کوته سنگی،بر روی پل،دشت برچی،گولای دواخانه،پل سرخ،دارالامان،دوباره شهر نو، و و و
ساعت 12 شب بود که همه رفتیم "تاج بیگم" برای استراحت و خوردن چای گرم. در رستورانت فقط ما بودیم و یک دنیا شادی و خنده تا ساعت پس از نیمه شب.
آنقدر شادی، آنقدر جیغ و فریاد دیدم و آنقد ر شادی،جیغ و فریاد کشیدم که تمام عقده های که جمع شده بود یکباره خالی شد.بدون هیچ تعصب، نژاد پرستی،وجنسیت، زن،مرد، کودکان باهمدیگر تبریک می گفتند و زنده باد افغانستان!
من و دوستم (پریسا) از شیشه ی موتر بیرون آمده بودیم و رقص مردم را می دیدیم. انگار گروهی از زامبی ها ی شاد ریخته بودند به خیابان. یادم نمی رود به موتر کنار موتر خودما گفتم زنده باد افغانستان! و 5 پسر جوانی که در آن موتر بودند با فریاد گفتند: زنده باید افغانستان!
آنقدر احساس امنیت داشتم که دیگر ترسی از گلوله های که فیر می شد،پسری که به ما نزدیک می شد و خنده های بلند بی مورد نداشتم.
تشکر از بازیکنان تیم خودمان که افغانستان را غرق شادی کردند. شما افتخار آفرینان ما هستید و خواهید بود. اسطور های که سالهای سال این شب را برای کودکانمان، نواسه و کواسه هایمان تعریف خواهیم کرد با همان آب و تاب.
مونا حیدری