قفس

Posted on at


آخر تو هم رفتی این قفس زندگی را شکستی تا یک لحظه­ای که شده هوای آزادی را حس کنی می فهمیدی که وقتی از آن قفس برآمدی دیگر این دنیای بی مهر ترا زنده نخواهد ماند اما باز هم تو آن قفس را شکستی نمیدانم حالا کجایی از آزادی خود لذت میبری یا طعمه یک لحظه­ای کسی شدی


باز هم خوشا به حالت چون که به گفتن آزادی تصویری از دنیا در ذهنت مجسم می شد اما من که سالها از آزادی حرف میزنم تا به حال تصویری از آزادی در ذهنم ندارم این آزادی کجا نصیب من میشود. نمیدانم از اینکه رفتی مرا تنها گذاشتی غمگین شوم یا به اینکه تو خوشحال هستی خوشحال یک تو بودی که بدون چون و چرا به حرف هایم گوش میدادی حتا در لحظاتی که غمگین میبودم آواز میخواندی هر بار به طرف قفس تو دیدن زجرآور است بیا و مرا نیز از این قفس رها کن تا با هم رویم تو باز به حرف هایم گوش بده که همرازی من تو بودی اگر از آزادی خود لذت میبری و یا اگر طعمه یک لحظه کسی شدی باز هم از من خوشبخت تر هستی.


از اینکه کسی را جز تو نداشتم که به حرف هایم گوش دهد چون میدانی که دیگر نمی نویسم به یاد تو می نویشتم چون وقتی تو بودی حاجتی به نوشتن نبود من همه درد و غم هایم را با تو تقسیم میکردم چون نوشته ها بخاطر ماندن خاطره ها است وقتی تو حرف هایم را قرار است در ذهنت هم چون خاطره نگهداری پس حاجت به این کاغذ و قلم نیست و هیچ حاجتی به بودن اینها نمی بینم حالا چون تصویری از بی تو بودن نداشتم و نمی خواستم چون تصورش را نمی کردم به لطف تو آن هم مجسم شد یک روز زندگیم بی تو سپری شد پس من این همه عمر را چگونه سپری کنم


چقدر مسخره است چون حالا از روزگار بی تو بودن می نویسم........



About the author

160