امروز آسمان سیاه است مانند عروسی که در جشن عروسی اش لباس سیاه به تن کرده باشد همه به آسمان عجیب مینیگرند و یا خورشید قهر شده رخت بسته نمیدانم دگر بر میگردد یا نه.؟؟؟
ابر ها با خشم و غرور می جوشند و می غورند......
گاه قهقه از خنده...گاه اشک و ناله.....! مانند دیوانه یکه نمیداند بخندد یا بگیرید؟؟؟!!!
همه جا تاریک است مهتاب نیز میل ندارد به این دهکده نا امید چهره بگشاید....
اما چرا؟؟؟
آسمان نیز غمی در دل دارد ؟؟؟
که چنین سایه سیاه فگنده بروی.....!!!
که چنین با ناله و فریاد اشک میریزد....!!!
چرا هیچ روشنایی امیدی در آن دیده نمی شود...؟؟؟
آیا غم آن بزرگتر از غم من است...؟؟؟
آیا غم آن بزرگتر و درد ناکتر از غم من است...؟؟؟
در جواب گفت:
بلی چون اعتمادم را به بازی گرفتند که چنین سیاه شده است.
روزگارم....!!!
نویسنده آرزو